ریشه های عقل‌گرایی و تفکر روشنگری در جامعه و هنر قرن نوزدهم | پایگاه خبری صبا
امروز ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۲۵
یادداشتی به قلم علی فلاح زاده؛

ریشه های عقل‌گرایی و تفکر روشنگری در جامعه و هنر قرن نوزدهم

علی فلاح زاده در یادداشتی به موضوع «ریشه های عقل گرایی و تفکر روشنگری در جامعه و هنر قرن نوزدهم» پرداخته و فلسفه عقل گرایی را در روشنگری مردم و هنرمندان بسیار تأثیرگذار ذکر کرده است.

به گزارش خبرنگار هنرهای تجسمی خبرگزاری صبا، علی فلاح زاده دکترای پژوهش هنر در یادداشتی به موضوع «ریشه های عقل گرایی و تفکر روشنگری در جامعه و هنر قرن نوزدهم» پرداخته است.

متن این یادداشت وی که در اختیار خبرگزاری صبا قرار گرفته به شرح زیر است:

«انقلابهای بنیادین (در فاصله قرن شانزدهم تا نوزدهم میلادی) در شالوده نظام حکومتی، سیاسی، اقتصادی، صنعتی، علمی و تکنولوژیکی جوامع اروپایی موجبات تولد و بالندگی تفکرات اومانیستی (انسان مداری و انسان باوری)، رشد تفکر خداگونگی انسان و تلاش او برای تسخیر طبیعت و کشف دنیای پیرامونش بر اساس قدرت اراده و عقل خویشتن شد.

در یک کلام، تفکر روشنفکری که از مشخصه های رنسانس در همه وجوه زندگی (فرهنگ، اخلاق، هنر، فلسفه و …) بود، زاییده مجموعه ای از تحولات اساسی در جهان بینی انسان نسبت به هستی پیرامونش بود. علاوه بر مواردی که قبلا بحث شد، فلسفه عقل گرایی و رشد فزاینده این ایدئولوژی که انسان به تنهایی (بدور از وابستگی به مفاهیم و آموزه های دست نیافتنی لاهوتی – صرفا آسمانی – و دیکته شده در قرون وسطی به افراد) و با اتکا به عقل و درایت شخصی خود قادر به کشف حقایق و شناخت خود وعالم ناسوتی (زمینی) می باشد، سهمی بسزا در روشنفکری مردم بخصوص هنرمندان داشت که در اواخر قرن نوزدهم به اوج تکامل خود رسید.

ریشه فلسفه عقلانیت را از دو منظر می توان بررسی کرد. از یکسو فیلسوفان و دانشمندانی همچون رنه دکارت، جان لاک (ازهم عصران آیزاک نیوتن)، و ایمانوئل کانت، ژان ژاک روسو، آرتور شوپنهاور، و فردریش نیچه هر یک (گرچه با رویکرد های متباین) به طریقی بر اهمیت عقلانیت، اراده و تخیل فردی برای کشف دنیای پیرامون و تسخیر و سلطه گری بر طبیعت و هستی تاکید داشتند. از سوی دیگر (که متعاقباً به این موضوع می پردازم) و با دیدگاهی ظاهرا متباین با موج اول، گروهی از اندیشمندان (عمدتا در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم) زمینه ساز رشد تفکری رازورزانه و متافیزیکی که از بطن دکترین اکالت – Occult – و تئوزوفی که از شاخه های این ایدئولوژی بر پایه علوم خفیه و رازآلود بود، شدند. شاید جمله معروف فیلسوف فرانسوی رنه دکارت که «من می اندیشم، پس هستم» را باید یکی از اولین رویکردهای اساسی در عقل گرایی دانست.

در حوزه علم، چنین بینش عقل گرایانه ایی (در باب رویکرد اول) بر اساس مشاهده و تجربه شخصی در علم با کشف قانون جاذبه (اندیشیدن در چرایی افتادن سیب از درخت بر زمین) توسط نیوتن به منصه ظهور رسید. او با معرفی روش تحقیق تجربی و استفاده از ریاضیات توانست یافته های متفکرانی همچون دکارت و گالیله و کپلر را با زبانی قانونمند و بر پایه علم توصیف و اثبات کند. گرچه کشف نیروهای الکتریکی و الکترو مغناطیسی در قرن نوزدهم (که شرح آن در پستهای پیشین رفت) باعث تزلزل و آشکار شدن ضعف فیزیک مکانیکی نیوتنی در توصیف پدیده های غیر قابل دیدن شد، ولی کشفیات نیوتن تاثیراتی پایدار در تحول دیدگاه انسانها در قرون هفدهم و هجدهم نسبت به نگرش تجربی و عقلانی به پدیده های طبیعی گذاشت. متعاقباً جان لاک از معاصران نیوتن اولین فیلسوفی بود که جایگاهی ویژه برای احساس فردی و تعمق (تفکر درونی) در نظر گرفت. او بینش انسان را همچون لوحی سفید در زمان تولد تعریف کرد که در طول زمان و در اثر تجربه شخصی تکامل و تحول می یابد. جان لاک را باید یکی از بنیانگذاران فلسفه عقلانیت و روشنفکری در قرن هجدهم تلقی کرد. بطور موجز، طرفداران بینش روشنفکری، عقل را عاملی برای دستیابی به آرمانهای والای انسانی همچون برادری، عدالت، تساوی حقوق مردان و زنان، آزادی بیان، و در یک کلام لیبرالیسم می دانستند.

آنها افراد جامعه را در پرتو نظریاتشان ترغیب به منطقی اندیشیدن و اخلاقی عمل کردن برای حصول به ارزشهای اخلاقی و کمال می کردند. در این بین فیلسوف آلمانی ایمانوئل کانت، که اولین نظریه زیبایی شناحتی مبتنی بر اندیشه های بومگارتن را بنیان نهاد، پیش از پیش بر استفاده بشر از قوه فکر تاکید داشت. او قویا بشر را از افکار خرافه و نادرست که طی قرون وسطی نهادینه شده بود، نهی و مردمان را به کاربرد عقلانیت شخصی برای درک و کشف خدا و دیگر مسائل زندگی دعوت کرد. روسو با دیدگاهی کمی متفاوت تر، برای احساس و شهود و درک قلبی (فلسفه هرمنوتیک) جایگاهی والاتر از عقل قایل بود. گرچه اندیشه های روسو که در مقطعی منجر به پیدایش رومانتیسیسم فرانسوی و هنر رمانتیک شد، در فردیت گرایی و تاکید بر احساس شخصی موثر بود، ولی این اندیشه های روشنفکرانه کانت و همقطارانش (بویژه دکارت و جان لاک) بود که تاثیری ژرف تر بر تحول جهانبینی اروپائیان و بویژه بر هنرمندان مدرنیسم آن گذاشت. کانت این ایده را مطرح کرد که انسان تنها با اتکا به حواس و قدرت عقلانیت خود قادر به درک جهان بیرونی است.

شوپنهاور با دیدگاهی متفاوت و با تاکید بر قدرت اراده و تصور انسان برای کشف جهان پیرامونش، همه پدیده های جهان ناسوتی را بعنوان ابژه (موضوعی برای شناخت) برای سوژه (فاعل یا عامل شناسایی) تعریف می کند. او در نوشته هایش همواره بر این امر تاکید می کند، که انسان از روی ظاهر اشیاء یا پدیده ها به ماهیت حقیقی آنها نمی تواند پی ببرد. شوپنهاور اعتقاد داشت که انسان همواره در رنج و بدبختی است و حتی پس از برآورده شدن نیازهایش، دوباره ملال و رنجهای جدید دامنگیرش می شود.

به سخنی دیگر، میل و خواهش انسان لایتناهی و نیکبختی اش گذرا و محدود است. بطور خلاصه، شوپنهاور در فلسفه متافیزیکی (در نقطه مقابل عقاید هگل و فیشته و شلینگ) و اراده گرایش، اراده انسان را بعنوان شیء فی نفسه تعریف و برای دیدگاه فلسفی منفی گرای خود (حداقل به زعم دیگر متفکران) دو راه برای پایان بخشیدن به رنج و فلاکت آدمی معرفی می کند. راه موقتی او اتکا به هنر برای رهایی از رنج زندگی است. چرا که زمانیکه مشغول کار هنری هستیم، انسان می تواند خود را از اراده فی نفسه خود رها کند و محصول چنین رهایی احساس خشنودی و رضایت انسان از خویشتن است. راه حل دوم و دائمی شوپنهاور برای خلاصی از رنج و مرارت دنیا (که شباهتهای زیادی به فلسفه شرقی هند و شاخه هایی از بودیسم دارد) اتکا به ارزشهای والای اخلاقی و زهد است. با در پیش گرفتن راه حل دوم، کثرت بین انسانها تبدیل به وحدت گشته و انسان از شر اراده فی نفسه خود که عامل رنج در این جهان است، رهایی می یابد. متعاقباً، فردریش نیچه در اواخر قرن نوزدهم بار دیگر بر مفهوم خداگونگی انسان تاکیدی ویژه دارد و واژه «ابر انسان» را بعنوان فردی که سودای قدرت و تسخیر جهان و سرنوشت خود را دارد، معرفی می کند. او انگیزه انسان را برای شناخت جهان پیرامونش نه قوه عقل کانتی و دکارتی بلکه دستیابی به قدرت و تسخیر جهان می دانست.

بطور کلی و با در نظر گرفتن رویکردهای متفاوت فیلسوفان و متفکرانی که ذکر نظریاتشان بطور موجز بررسی شد، درمی یابیم که همه این فیلسوفان حداقل از یک منظر اتفاق نظر دارند و آن اعتقاد آنها به شناخت، ادراک و تسخیر جهان بیرونی و طبیعت به مدد نیروهای زمینی (قوه عقل، اراده، احساس، شهود فردی، تخیل، تجربه شخصی، ..) است.

در نتیجه می یابیم که هنرمندان، بعنوان پیشآهنگان و فرهیختگان یک جامعه هنری، حدوداً از نیمه قرن نوزدهم به بعد بتدریج میل به بیان و خوانش شخصی در بیان آنچه که بعنوان ابژه هنری در جهان پیرامون خود می دیدند، داشتند. چنین تغییری ابتدا درنیمه دوم قرن نوزدهم با رویکرد نوین امپرسیونیستهایی همچون پیسارو، مانه، دگا، رنوار و مونه با کاوشهای شخصی در نحوه نگریستن و دریافتگری جدید آنها از ثبت لحظه ای نور و رنگها در طبیعت شروع شد. در ادامه شاهد تجربیات متنوع تر و رادیکال تری توسط پست امپرسیونیستها، فووها، کوبیستها، اکسپرسیونیستها، سورئالیستها، کنستراکتویستها، سوپره ماتیستها و … هستیم که هریک با رویکردی متفاوت سعی در بیان آنچه که ورای ظاهر فیزیکی اشیاء بود، داشتند.

در یک نگاه کلی، ریشه اغلب تجربیات متنوع هنرمندان مدرنیست در خوانش نوین و بیانگری شیء هنری، گسست آنها از بازنمایی صرف عکاسی وار، تاکید آنها برعناصر ساختاری نقاشی (خط، رنگ، فرم، بافت، …) تا موضوع (سوژه)، تلاش برای نو و متفاوت بودن، همگی ریشه در آگاهی فردی آنها از قوه عقل، اراده، تخیل، ادراک و احساس شخصی برای بیان و بازنمایی جدیدی از حقیقت درونی ابژه هنری داشت.

هنرمندان مدرنیست دیگر نمی خواستند و نمی توانستند بیانگر روایتها و آموزه های کهن و دگماتیک کلیسایی حکومتها و بخصوص طبقه بورژوازی (مرفه و اشرافی) باشند. آنها تکنیک خود را دیگر محملی صرف در خدمت پیشبرد اهداف سیاستمداران و پادشاهان نمی دیدند، بلکه آنها با شعار «هنر برای هنر» هنر را وسیله ای برای بیان احساسات و روحیات شخصی و روح مدرنیته زمان خود می دیدند.

برای این متن نقاشی اول را از فیلیپو مارینتی (۱۸۷۶-۱۹۴۴) نقاش فوتوریست ایتالیایی انتخاب کرده ام. در این نقاشی بوضوح روح مدرنیته (ماشینی شدن زندگی و رشد تکنولوژیکی جامعه مدرن) که مولد آن تفکرات غالب عقل گرایانه در سده های هجدهم و نوزدهم میلادی است به تصویر کشیده شده است.

 

نقاشی دوم مربوط به هنرمند روسی واسیلی کاندینسکی (۱۸۶۶-۱۹۴۴) است. در این نقاشی آبسترکت (انتزاعی) تقریبا تمامی ارجاعات بازنمایانگر به ابژه (موضوع قابل شناسایی) هنری در طبیعت حذف شده است.

در هر دو نقاشی – صرف نظر از رویکرد مختلف دو نقاش – هنرمند با تکیه بر قوه عقل و تخیل خود از دنیای پیرامون (چه بصری یا ذهنی)، تفسیری نوین و شخصی را از ابژه هنری ارایه داده است که با واقعیت عکاسی وار متفاوت است. در یادداشت های آتی در مورد نقش اندیشه های رمز آلود و متافیزیکی موج معنویت گرایی (بخصوص تئوزوفی) در توسعه هنر انتزاعی (ابسترکت) ناب خواهم نوشت.»

انتهای پیام/

یک نظر