حفر قبر برای جن مرده | پایگاه خبری صبا
امروز ۹ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۹:۲۸

حفر قبر برای جن مرده

«حفر قبر برای جن مرده» عنوان داستانی از سیروس شریفی است که برای این هفته سه شنبه ها با داستان انتخاب کرده ایم.

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، در ادامه روند انتشار داستان در روزهای سه شنبه، داستان دیگری را از سیروس شریفی با عنوان «حفر قبر برای جن مرده» می خوانیم.

«به گور سپردن موجود عجیب زیاد طول نکشید. شب بود. نیمه‌‌های شب. چاله کوچکی درون خاک یخ زده باغچه کنده بودیم. از هراس ایجاد صدای مزاحم با دست گودال را حفر کرده بودیم. گودالی قد مشت دست‌هایمان که از زخم سرپنجه های کودکانه خونین شده بود.

حیاط و کوچه تاریک بود فقط نور آبی برف روشنایی مختصری داشت. ‏تنم از سرما می‌لرزید. به رعشه افتاده بودم. نصف شب برادرم از خواب بیدارم کرده بود. ناخنش را توی لاله گوشم فرو کرده بود و کف دستش را گذاشته بود روی دهنم و با انگشت اشاره مرا به سکوت خوانده بود. من کنار بخاری پهلو به پهلو شده بودم و دلم نخواسته بود بهش گوش کنم. اما ‏برادرم با لحنی هراسان و مرموز چیزی توی گوشم خوانده بود که بدون معطلی از رختخواب و آتش بخاری دل کنده بودم و دنبال او راه افتاده بودم. پشتم از شدت ترس می‌لرزید. پیراهن او را از پشت گرفته بودم و از پله های زیرزمین رفته بودیم پایین.

‏افتاده بود کنار آب‌گرمکن سبز بزرگی که گوشه زیر زمین قرار داشت و نور زرد کم رنگ چراغ بهش می‌تابید. برادرم قسم می‌خورد پارچه کهنه ای رویش انداخته بود اما حالا پارچه نبود. بود. به سقف دود زده‌ی زیرزمین چسبیده بود. داداشم گفت بسم‌الله و پارچه از سقف کنده شد و افتاد مقابل پای‌مان. ‏ترسیدیم. من از شدت ترس سرم را به کمر داداشم چسبانده بودم و گریه می‌کردم. خواستم از پله های زیرزمین فرار کنم بروم بالا. از روی برف ها بدوم و برسم به اتاقی که توش می‌خوابیدیم. اولین زمستان بعد از مرگ پدرمان بود. شب ها چفت در حیاط را می انداختیم. کاری که هرگز در بودن پدر نکردیم. ‏مادر برای چفت قفلی خریده بود. شب ها قفل نقشی را که از پدرمان گرفته شده بود ایفا می‌کرد. زنجیره‌ی امنیت را بخیه می‌زد. اما جای بخیه همیشه تازه بود. زخم یتیمی جوش نمی‌خورد. در تمام مدتی که پدر از دنیا رفته بود تقریبا هرشب از چیزی می‌ترسیدیم. خواهر کوچکم با گریه از خواب می‌پرید. ‏خواب جن دیده بود. از تعریف خوابش می‌ترسیدیم. من می‌رفتم زیر لحاف. از ترس گریه می‌کردم. مادرم دلداری‌اش می‌داد. ننه با موهای نقره‌ای و چشم های آبی خیره چیزهایی زیرلب می‌خواند و فوت می‌کرد دور خواهرم. روی ما و دستور می‌داد بخوابیم. اما از صدای نفس‌هایمان پیدا بود هیچ کداممان‏ خوابمان نمی‌برد. حتی ننه که خیلی قوی بود. صدای اورادی که زیرلب می‌خواند شبیه پچ‌پچ مرموزی از زیر لحافش شنیده می‌شد. گاهی پیرزن خود از هرچیزی ترسناک‌تر بود. تمام شب های بی‌پدری ما اینگونه می‌گذشت. اما آن شب سرد زمستانی اوضاع بگونه ای دیگر داشت رقم می‌خورد.

‏روی پله ها دست برادرم پشت یقه‌ام فرود آمد. نگهم داشت. داداشم با همان اطمینان همیشگی حرف می‌زد. می‌گفت باید چالش کنیم. اگر خاک شود شاید همه‌شان از زیرزمین بروند. از خانه مان کوچ کنند. با اینکه فقط  دو سال از من بزرگتر بود اما با اطمینان از هر چیز حرف می‌زد. لکنت زبان داشت. کلمات ‏تا منعقد شوند طول می‌کشید. بخاطر لکنت زبان روی هر حرفی تکیه می‌کرد. تا بگوید و از کلام خلاص شود شانه ام را توی مشتش می‌فشرد. قبول کردم بمانم.‌ داستان پدربزرگمان را تعریف کرد که چگونه جنی که حیواناتش را آزار می‌داد گرفته بود. ما نوه همان مرد بودیم. باید کاری می‌کردیم. ‏پارچه کهنه را با نوک پا زد کنار. خونین بود. از خون آن موجود. داداشم نصف شب وقتی آمده بود بشاشد صدایی شنیده بود. از ترس شلوارش را کشیده بود بالا. کنار آبگرمکن این موجود را دیده بود که شبیه یک دست پر از مو بود. موی سیاه. دست همش مشت می‌شد و خون می‌داد. داداشم زیر پا لهش کرده بود‏. هیچ رنگ به رو نداشت. از شدت ترس دیگر نمی‌ترسید. حالا می‌دانم که دچار شوک شده بود. آن شب نمی‌دانستم. از شدت ترس ترسش ریخته بود. مغز نتوانسته بود آنهمه ترس را هضم کند. با آن روبرو بشود. دست پر از مویی که مدام مچاله می‌شده و خون ازش می آمده. دستی پر از موی سیاه.

شلوار داداشم خیس بود. ‏به نوبت گودال را حفر می‌کردیم. رفته بودیم ته حیاط و زیر درخت انجیر خشک شده، قبری برای موجود عجیب دست و پا کرده بودیم. داداشم آن را پیچیده بود لای پارچه ای و همش بسم‌الله می‌گفت تا زنده نشود. من از شدت ترس گریه‌ام گرفته بود. ترسم را با اشک می‌دادم بیرون. داداشم همش فحش‏ می‌داد. بد و بیراه می‌گفت. ترس خود را با فحش تخلیه می‌کرد. می‌گفت تخم جن. تخم جن. شکل آدم بزرگ ها را گرفته بود. شکل پدرم. مصمم بود این تخم جن را برای همیشه خاک کند. صداهای زیرزمین را برای همیشه ساکت کند. قل‌اعوذ برب‌الناس می‌خواند. خیلی چیزها بلد بود که به کمک‌مان می‌آمد. ‏قبر اندازه نبود. اما زمین یخ زده خیلی سفت بود. چیزی نداشتیم که باهاش خاک را بکنیم. داشتیم هم نمی‌شد. نباید سر و صدا می‌کردیم. نباید از قیل و قال کسی خبردار می‌شد. تخم و ترکه‌ی اجنه صدا می‌شد. تشریفات خاک‌سپاری نحس را در کمال سکوت برگزار می‌کردیم. برف آرام و خاکسترفام از آسمانِ‏ سرخ بالای سرمان می‌بارید. برودت هوا همه چیز را منجمد کرده بود. نوک انگشتانمان از تماس با یخ و خاک زخم برداشته بود و خون روی انگشت ها ماسیده بود. چهره مصممی داشتیم. در غیاب پدر از خانه محافظت می‌کردیم. از ترس و سرما بخود می‌لرزیدیم.

بالاخره قبر اندازه شد. قد یک دستِ پر از موی سیاه‏. من عقب ایستاده بودم. برادرم را می‌دیدم که چطور تابوت پارچه‌ای را روی دست حمل می‌کند. دوستش داشتم. بیشتر از هرکسی توی دنیا دوستش داشتم. همبازی هم بودیم. توی یک مدرسه درس می‌خواندیم. زنگ تفریح که می‌شد می‌آمد دم در کلاس می‌ایستاد تا من بیایم. ساندویچی می‌خرید. نصف می‌کردیم. ‏بیشترش را می‌داد به من. ته نوشابه را هم می‌داد به من. نه اینکه پول خریدن ساندویچ داشته باشیم. هرچه تابستان کار کرده بود پس‌انداز می‌کرد. حقوقش را نمی‌خورد. ظهر ناهار نمی‌خورد تا پولش را نگه دارد. من سرکار نمی‌رفتم. اولین اسکناسی که به دستم می‌رسید حرام می‌کردم. ‏اما او اهل قناعت بود. قناعت‌کار بود. ننه این جمله را به داداشم می‌گفت و قربان صدقه‌اش می‌رفت. داداشم مثل مردها می‌نشست کنار حوض. شلنگ آب را می‌گرفت روی پاهایش. می‌گفت خدایا شکرت. خدایا شکرت. من بهش حسودی‌ام می‌شد. شکل مردها را بخود می‌گرفت. شکل پدرمان. که خدا را شکر می‌کرد. ‏ننه روی ایوان به پشتی تکیه می‌داد. سیگاری می‌پیچید. دود آن را از منخرین‌اش می‌داد بیرون و یک شعر ترکی سوزناک می‌خواند. چشمانش خیس می‌شد. قرمز می‌شد. یاد پسر شهیدش می افتاد. به داداشم می‌گفت تو خیلی شبیه زمانعلی شده ای. عمرت قد زمانعلی نباشد. و گریه می‌کرد. و شب فرا می‌رسید. ‏در تمام مدتی که برادرم جنازه را به گودال می‌کشید در این فکرها بودم. سینه‌ام از یادآوری آن خاطرات گرم شده بود. اطمینانی یافته بودم. حالا برادرم لاشه را می‌گذاشت داخل گودال. روی آن خاک می‌ریختیم و می‌رفتیم خانه. کنار بخاری که آتش آن چه گرم بود. می‌خزیدیم زیر لحاف و صبح از راه‏ می‌رسید. و همه چیز تمام می‌شد. و دیگر از زیرزمین خانه صدای کوبیده شدن درها نمی آمد. صدای ریختن ظروف مسی و چپ شدن دیگ های بزرگ. دیگر خواهرم با گریه از خواب نمی‌پرید. از گریه اش گریه مان نمی‌گرفت. فقط باید این جسد منحوس متعفن را به گور می‌سپردیم. به درک واصل می‌کردیم.

‏خواهرم داشت روی ایوان خانه گریه می‌کرد. موهایش را باد پریشان کرده بود. هر چه کلید چراغ را می‌فشرد برق روشن نمی‌شد. با استغاثه و ناله ما را به کمک می‌طلبید. برق ها رفته بود. من از صدای جیغ های خواهرم گریه ام گرفته بود. بسرعت توی برف ها خودم را به خانه می رساندم. نفسم از اتفاقاتی‏ که داشت رخ می‌داد بند آمده بود. می‌رفتم سمت خانه که کسی را برای کمک صدا کنم. داداشم بیهوش افتاده بود روی برف ها. وقتی داشت خاک قبر را لگدمال می‌کرد با صورت زمین خورد. هرچه صدا زدم بیدار نشد. خون از دهانش می‌ریخت. گربه ای از روی دیوار تماشا می‌کرد. همزمان خواهرم به ایوان آمده بود. ‏ننه و مادرم توی رختخواب‌شان نبودند. آتش درون بخاری مرده بود. بخار نفس هایمان در تاریکی دیده می‌شد. خواهرم گریه می‌کرد. موهایش را می‌کشید. بدنبال مادر تا آشپزخانه رفتیم. نوری نبود. چراغی روشن نمی‌شد. کورمال کورمال خود را به مطبخ رساندیم. خواهرم جیغ می‌کشید. گربه ای درحال گریز‏ به تنش برخورد کرده بود. صدای شیون ننه می آمد که ما را می‌خواند. صدا از زیر زمین بود. به ترکی می‌گفت بیایید مادرتان مرد.

‏برف زیادی باریده بود. آفتاب نزده بود اما هوا روشن بود. مه خاکسترفام حیاط را در بر گرفته بود. روی شاخه های درختان برف سنگینی نشسته بود. مادر کنار رختخوابم نشسته بود و با مهربانی می‌گفت مدرسه ها را تعطیل کرده اند. برایم چای ریخت. تکه‌های نان بربری را روی بخاری نفتی گرم می‌کرد. ‏از حیاط صدای خنده های خواهرم شنیده می‌شد. با برادرم آدم برفی درست کرده بودند. رفتم داخل حیاط. صبحانه‌ی گرم توی معده‌ام بود. می‌توانستم تمام برف پشت بام را تنهایی پارو کنم. حتما فردا را هم تعطیل می‌کردند. داداشم این را گفت و با برف زد توی صورتم. خواهرم خندید. مادرم هم. ‏ننه ته حیاط ایستاده بود. پیراهن سیاه بلندی به تن داشت. از دیدنش دلهره ای به جانم افتاد. تازه یاد دیشب افتاده بودم. ترس‌هایی که در خوابم بود. نزدیک شدم. پیرزن به محض دیدنم نشست روی برف‌ها. حرفی نمی‌زد. حتی سلامم را جواب نداد. برف‌ها را کنار زد با تبری که در دست داشت شروع کرد‏ به کندن خاک. نوک تبر به خون آغشته شد. چیزی زیر خاک بود. کشید بیرون. نگاهم کرد. دوباره مشغول شد. آن‌سوی حیاط صدای خنده خواهرم بلند بود. کابوس دیشب با تمام جزئیات چون موجی سهمگین به روحم اصابت کرد. برادرم از دور ما را نگاه می‌کرد. خواهرم دور آدم برفی می‌چرخید و آواز می‌خواند. ‏خونِ دلمه بسته روی دست‌های ننه و برف ها ریخته بود. ننه لاشه را از زیر خاک بیرون کشید. جسد یک موش سیاه بزرگ پیدا شد. جنازه تازه بود. انگار هم‌اکنون تلف شده باشد. چه کسی آن را زیر خاک دفن کرده بود. ننه با یک بیل لاشه را بیرون از خانه انداخت. از جیب جلیقه خود سیگاری بیرون آورد‏با لحن مهربانی که برای ما غریبه بود گفت دفن لاشه‌ی حیوان در حیاط باغ شگون ندارد. حرف‌هایش با دود سیگار از دهانش می‌زد بیرون. برف دوباره شروع به باریدن کرده بود.»

انتهای پیام/

یک نظر