به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، در ادامه روند انتشار داستان در سه شنبه ها این بار داستان «پوشیدن نوبتی فقر» نوشته سیروس شریفی را می خوانیم.
«جورابم را پوشیدم. جوراب دیگری روی آن و مشمایی رو جوراب ها که با کش روی ساق پا ثابتش کردم. داداشم مشمای بهتری پیدا کرده بود. نمیگذاشت پاهایش توی برف خیس شود. کف کتانیهایمان سوراخ بود. تا پاییز بود مشکلی نداشت. اما با اولین برف که بر زمین مینشست مشکلات ما شروع میشد. پیاده تا مدرسه بیست دقیقه راه بود. اما وقتی برف مینشست و زمین یخ میزد راه طولانیتر میشد. هر قدم که بر میداشتیم دو برابر روی عمرمان حساب میشد. هر یخی که میشکست و تا ساق پا توی آب میرفتیم تا مغز استخوانمان یخ میبست. کودکیمان میمرد. زمستان از ما پیرمردهای کم سن و سال میساخت.
دلم نمیآمد به پدرم بگویم برایم کفش نو بخرد. دلم نمیآمد از حقوق مختصری که میگرفت برای من خرج کند. زندگی راه سرد سنگلاخی بود که در تمام طول راه آن برف میبارید. راه من از پدرم جدا بود. از هر کس دیگری هم جدا بود. یاد گرفته بودم زندگی پاپرهنه راه رفتن در یک مسیر سرد بیانتهاست.
انگشتان دستمان توی سرمای کشندهی دی ماه حالت طبیعی خود را از دست میداد. کج میشد. هر چه به دهان نزدیکشان میکردیم فایده ای نداشت. حتی نفسمان از جای سردی بلند میشد. یادم میآید من و برادرم هرگز در راه مدرسه نمیخندیدیم. یادم میآید هرگز برف بازی نمیکردیم. مسیر مدرسه برای ما تحمل یک راه پر مشقت به امید رسیدن به گرمای مختصر کلاس بود. برادرم در بهترین جای کلاس مینشست. کنار رادیاتور بزرگی که پیش پنجره بود. کلی سر آن دعوا کرده بود. کتک زده بود، کتک خورده بود، اما از مامن خود عقب ننشسته بود. تا میرسید جوراب های خیس خود را در می آورد و پاهایش را به رادیاتور میچسباند. کفشهایش را روی شوفاژ میگذاشت. گرچه بیشتر وقتها کتک میخورد. خیلی وقتها که برای آوردن گچ به دفتر مدرسه فرستاده میشدم برادرم را میدیدم که دم در کلاس ایستاده. معلمشان بیرونش کرده بود. به خاطر قضیهی جوراب خیس و کفش روی شوفاژ. برادرم لبخند تلخی میزد. ژستی میگرفت که من ناراحت نشوم. اما من ناراحت میشدم. دلم برایش میسوخت. برای خودمان که فقیر بودیم. که کتانیهایمان سوراخ بود. برای خودمان که یک جفت دستکش داشتیم و هر کدام یک لنگه از آن را دست میکردیم. و همه بهمان میخندیدند. اما فقر خنده نداشت. خیس شدن پا توی کفش سوراخ خنده نداشت. گرم کردن نان خشکیده روی شوفاژ کلاس خنده نداشت.
یک بار من هم خواسته بودم کار برادرم را تقلید کنم. زنگ تفریح هر طور شده بود خودم را رسانده بودم سر کلاس. هیچکس نبود. همه در حیاط در حال برف بازی بودند. آنهایی هم که حال برف بازی نداشتند مثل بچه گربه ها کنار دیوار از گرمای تن هم گرم میشدند. وقت زیادی نداشتم. کفش هایم را در آوردم. جورابها و مشمای خیس را کندم و روی رادیاتور گذاشتم. پاهایم را به بخاری چسباندم. گرمم شد. از گرمای مطبوع خوابم برد. خواب میدیدم پدرم توی حیاط مدرسه در حال کندن یک قبر است. همه بچهها دور او جمع شده بودند و بهش برف پرتاب میکردند. خواب میدیدم معلم کلاسِ داداشم، پاهای او را برهنه کرده و کنار قبر او را فلک میکند. پدرم این فلک شدگی را میدید اما دم نمیزد. به کندن ادامه میداد. خواب دیدم پدرم بیل را روی برفها انداخت. از جیب جلوی پیراهنش سیگاری برداشت. نشست کنار قبر. از لبهی قبر چشمش به من بود که از پشت شیشهی کلاس هاج و واج خیره به سیگار کشیدنش بودم. پدرم هیچ وقت سیگار نمیکشید. خواب میدیدم که پدرم در حال سیگار کشیدن است. نگاهم را از او گرفتم. وانمود کردم به جای دیگری خیرهام. نبودم. زیر چشمی او را میپاییدم. پدر از تن رنجور برادرم گرفت و او را میان قبر گذاشت. کف پاهای برادرم خونی بود. گریهام گرفت. پدرم هم گریه میکرد. نگاهش سمت من بود. جای خالی کنار برادرم را نشانم میداد. از من میخواست پیش او بروم.
با ضربه سیلی محکمی از خواب پریدم. معلم از پایم گرفت و کشید وسط کلاس. همه همکلاسیهایم خندیدند. صدای شلیک خندهشان به هوا بلند شد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که من حتی یادم رفته بود گریه کنم. پشت سرم درد میکرد. با پاهای برهنه روی سکوی کلاس ایستاده بودم و نگاهم از پنجره به حیاط بود. به برفی که شروع به باریدن کرده بود. دنبال پدرم بودم که داشت قبر حفر میکرد و جمعیتی که بهش برف پرتاب میکرد. اما از قبر خبری نبود. از پدرم هم. ولی برادرم توی حیاط داشت میدوید. به دو از توالت می آمد. صدای زنگ را نشنیده بود. توی توالت ها گرم بود. همیشه با داداشم زنگهای تفریح در راهرو توالت ها می ایستادیم تا گرم بشویم. گرمای گندی بود. مثل زندگی که همهاش گه بود. برادرم توی برفها خورد زمین. صدای ناظم مدرسه میآمد که داداشم را صدا میزد. گمشو برو توی همون توالتی که بودی. همه توی کلاس زدند زیر خنده. من اما گریه کردم. صورتم را گرفتم توی آستینم و حسابی توی آستینم گریه کردم. داداشم، همبازی ام، رفیقم، مسخره شده بود. معلم از دیدن گریهام دلش به رحم آمد. گفت جورابهایم را بپوش. در تمام مدتی که جوراب ها و مشما را به پا میکردم بالای سرم ایستاده بود. گفت کتانیهایم را نپوشم. گذاشت بالای شوفاژ تا خشک بشود. جایم را تغییر داد. نشاندم کنار شوفاژ. از دلم درآورد. ازم معذرت خواست. گریه کردم.
کلاس از بوی گند جوراب و کفش من دم کرده بود. پنجره ها را باز کردند. طوفان برف آمد تو. بستند. معلم گفت کفشم را بردارم. برداشتم. خشک شده بود. پوشیدم. گرمای مطبوعی تا مغز استخوانم را پوشاند. خوشحال بودم. کنار رادیاتور نشسته بودم. گرمای دستی انگار پهلویم را نوازش میکرد. خوابم میکرد. زنگ کلاس خورده بود. زنگ آخر بود. معلم پیش از رفتن بچهها دستور داد به خاطر قضیه بوی جوراب فردا همه عطر و ادکلن بزنند. هر کس نمیزد از انضباطش کم میشد. دلهرهای وجودم را فرا گرفت. گرمای رادیاتور زهرمارم شد. باید بعد از مدرسه میرفتیم صف نفت، مشکل ادکلن در شلوغی صف نفت فراموشم شد.
فرداش، کلاس بوی گل گرفته بود. هر کس هر عطری داشت استعمال کرده بود. من تا صبح از نگرانی نداشتن ادکلن نخوابیده بودم. توی رختخواب به داداشم گفته بودم. گفته بود کرم بزنم. کرم ها بوی عطر میدهند. کرم خواهرم را برداشته بودم. مالیده بودم به پیراهنم. رد چربی روی پارچه جا گذاشته بود. هر کاری کرده بودم پاک نشده بود. سر کلاس همه یکدیگر را بو میکردند. عطر خود را به رخ هم میکشیدند. نوبت به من که رسید با دیدن لکه چربی همه بهم خندیدند. حسابی کنف شده بودم. از اینکه همه عطر و ادکلن زده بودند و ما نداشتیم کنف شده بودم. معلم حسابی خندید. اما جریمه ام نکرد.
شب، پدرم با یک جفت کفش کتانی نو به خانه آمد. داد بپوشم. به پایم بزرگ بود. اما با جوراب اضافه کیپ پاهایم میشد. دلم گرفته بود. دلم از دیدن لبخند مهربان پدرم که از میان لبهای غمگینش زده میشد گرفته بود. پدرم هنوز شب بود که سر کار میرفت. و وقتی به خانه میرسید حسابی شب شده بود. یاد ماجرای کلاس افتاده بودم. بوی گند جوراب و کفشها. خنده های آزار دهندهی هم کلاسی هایم. نگاه پر ترحم معلمم وقتی ازم معذرت میخواست. یاد زحمت های پدرم. کفشهای کهنه خودش. بی اختیار گریه ام گرفت. کفش ها را در آوردم و رفتم زیرزمین و حسابی گریه کردم. طوفان برف دوباره آغاز شده بود. شب، توی رختخواب با داداشم قرار گذاشتیم کفشها را نوبتی بپوشیم. قرار شد کفش های کهنه مرا دور بیاندازیم و هر یک روز در میان کتانی های نو و کفش های قدیمی داداشم را به نوبت به پا کنیم. گرچه، در مدرسه همه بهمان میخندیدند.»
انتهای پیام/
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است