فرار | پایگاه خبری صبا
امروز ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۵۹

فرار

«فرار» داستان منتشرنشده ای است که برای این هفته «سه شنبه ها با داستان» درنظر گرفته ایم.

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، در ادامه روند انتشار داستان در سه شنبه ها این بار داستان «فرار» نوشته سیروس شریفی را می خوانیم.

«لگد یکی‌شان خورد توی صورتم. مزه خاک ته کفش و شوری خون را روی زبانم و توی دماغم احساس می‌کنم. یک چیزی در صورتم می‌شکند که راه نفس را دشوار می‌کند. خون از لای شکستگی شره می‌کند، ریزش دردناکی دارد. قلبم را دلهره ای می‌گیرد، روی دلهره می‌ تپد. روی خونی که گردش منظم خود را از دست داده، هدر می‌رود. از زیر دستشان می‌گریزم. در حیاط را باز می‌کنم و با جهشی خودم را توی پیاده‌رو می‌اندازم. همه حواسشان به من است. هر کسی هر کاری دستش بوده رها می‌کند و زل می‌زند به من‏. به این نقطه از زمین که گردابی از رسوایی در آن گشوده شده و آبروی خانواده‌ای را می‌بلعد. زل می‌زند به دری که باز شده و کسی از دست کسان خویش به سنگ‌فرش خراب پیاده‌رو پناه می‌برد. خونم را روی موزاییک می‌بینم. کاش قطره‌قطره تمام بشوم. فرو بریزم، زیر پاها لگدمال شوم، به خورد خاک بروم، باد بوزد و هر ذره از خاک را در جایی دور از ذرات دیگر بپراکند. مرا به فراموشی بسپارد. به عدم، به هیچ. اما سایه ام همچنان روی خاک رویش ننگینی دارد. طوفان شرم از پس نگاه سنگین مغازه‌دارها لات‌ها و موادفروش‌های کوچه که روی پله‌های خانه همسایه نشسته‌اند یتیمی نوپایم را در می‌نوردد و به نکبت می‌کشد. کاش یکی به دادم برسد. کاش دستی حجاب این خانه را وصله‌پینه کند. مادر دستم را می‌گیرد و می‌کشدم توی خانه. توی حیاط‏. در را می‌بندد. خوب است. اگر هم خونی می‌چکد در دامن وصله پینه‌ی خانه‌ی خودمان بچکد.

دامن مادرم به خون لب و دهنم آغشته شده است. فرم صورتم را از دست داده‌ام‌. نفسم را از دهانم بالا می‌دهم. دماغم شکسته است. دونفر بودند. یکی از موهای سرم گرفت و مرا کشان‌کشان تا وسط قربانگاه برد. دیگری کار را تمام کرد. با لگدی گذاشت توی صورتم. کتک سختی خورده‌ام. تن‌لشم روی موزاییک‌های حیاط افتاده است. مادرم چون شمعی می‌سوزد. شعله‌ای نحیف که کارش به خاموشی کشیده و خاکستر غمبارش را باد با خود خواهد برد و باران بر مزار آن خواهد بارید.

ساکم را نبسته رفتم. با پولی که مادرم توی جیبم گذاشت و راهی ام کرد. چند روزی، تا عصبانیت برادرهایم بخوابد؛ با گریه این را می‌گفت.

توی کوچه باران شروع به باریدن کرده است. قدم‌هایم را تند می‌کنم، سرم را در گریبان دارم تا نگاهم به نگاه های پرسش‌گر و تحقیر آمیز انسان‌ها برخورد نکند. از طریق مجرای دهان هوای پاییز را تو می‌دهم. یاد چهارده‌سالگی سوخته‌ام افتاده‌ام. من در سیزده سالگی مرده‌ام. از روزی که پدرم را توی گور گذاشتیم. روی خوشبختی را با خاک پوشاندیم. از آن پس طفل یتیمی‌ام را بزرگ می‌کنم و این کودک یک‌ساله حالا راه فرار از خانه را در پیش گرفته است. طبق غریزه رفتار می‌کند، غریزه‌ی بچه‌های یتیم که بعد از مرگِ سرپرست خود، خویش به تنهایی راه سنگلاخ زندگی را در پیش می‌گیرند. به دست خود یتیمی خود را بزرگ می‌کنند. بر یتیمی بزرگ می‌شوند، بر یتیمی پیرمی‌شوند و در یتیمی توی قبر می‌خوابند.

راهم را دور می‌کنم تا دیرتر به گاراژ اتوبوس‌های قلعه‌حسنخان برسم. شاید از عقبم بیایند. شاید برم‌گردانند خانه و دلجویی و گریه ای و آشتی. از این فکرها و‏ از راهی که به این خیال دور کرده‌ام بغض می‌کنم. گریه‌ام می‌گیرد. بیشتر برای مادرم که دست‌هایش را روی صورتم کشید و مرا به خدا سپرد. خدا … دلم از نگاه خواهرم که از پشت پرده هاج و واج نگاهم می‌کرد سوخت. شبیه وقتی که اعلامیه پدرمان را دیده بود. برای ما خدا یک چیز دور بود. ‏یک چیز دور بی‌حوصله.

ته کوچه ای که در آن هرز می‌رفتم و از دنیا کم‌رنگ می‌شدم، انحنای ساده دلپذیری وجود داشت که خانه دختری آن‌جا بود. دختری که از ته قلب دوستش داشتم. از روزی که قلبم توی سینه‌ی نوجوانی‌ام جور دیگری تپیده بود این تپش مال او بود. در زدم. به بهانه خداحافظی. دوتا کوتاه‏ و سه ضربه پشت سرهم. علامت‌مان بود. اگر خودش می‌آمد که هیچ. اگر کس دیگری سر می‌رسید پشت تیر چراغ قایم می‌شدم و بعد از اینکه پدرش با فحش در را می‌بست خودش به هر بهانه ای از در خارج می‌شد و هم را می‌دیدیم. خودش آمد. پدرش نبود. فحشی در کار نبود. برای امروز فحش کافی بود.

‏صورت له و لورده‌ام را توی کاپشنم جمع کرده‌ام. نباید مرا آن‌طور می‌دید. حتما لب و دهنم خیلی بدترکیب شده بود که او حتی نگاهم نکرد. حتی باهام حرف نزد. در را برویم بست‌. باران وقفه‌ای حزن انگیز داشت.

باقی مانده روحم دم در خانه دختر لگدمال شده بود. کاش از آن راه نرفته بودم. ‏کاش آخرین خاطرات خوبم از این شهر از این محله های قدیمی از این خانه های خراب را دست‌نخورده نگاه داشته بودم. کاش آخرین چیزهای با ارزشی را که داشتم به تاراج نمی‌دادم. گاراژ اتوبوس‌رانی قلعه‌حسنخان زیر دود و باران تک افتاده بود. صدایی کنار اتوبوس فرسوده‌ای داد می‌زد آزادی …

می‌خواهم بروم شمال. آن‌جا کار پیدا خواهم کرد. تا وقتی از اتوبوس پیاده نشده بودم تا وقتی یک طرف شیشه اتوبوس اسم قلعه‌حسنخان نوشته بود هنوز خیالم راحت بود که توی شهر خودم هستم و هنوز همه‌چیز تمام نشده بود. هنوز کودکی آواره‌ام زیر چتر امنیتی می‌خزید ‏اما پرده امنیت را زمانی دریده دیدم که اتوبوس راهش را از من جدا کرد. چندین بار به عقب برگشتم و نگاهم ملتمسانه رو به اتوبوسی بود که می‌رفت دوباره مسافر بگیرد و برگردد به شهرمان و هرکدام از کارگران کفاش‌ها حمال‌ها و حتی گداهایی که توی صف بودند و سوار آن می‌شدند چه‌قدر خوشبخت بودند. ‏وقتی به خانه می‌رسیدند دری برایشان باز بود. چراغی برایشان روشن می‌شد. پدری، مادری، زنی، بچه‌ای به پیشوازشان می‌آمد اما راه من از آن‌ها جدا بود. من از خانه و شهر خود رانده شده بودم. از دوستان خود که دیگر نمی‌دیدمشان، از دختری که به دلیل صورت له و لورده ام حتی نگاهم نکرد و خورشید پاییز در انتهای راهی که من در ابتدای آن قدم می‌گذاشتم داشت غروب می‌کرد…

پایان

سیروس شریفی
پاییز ۹۸»

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است