شرح مرگ در میان کابوس | پایگاه خبری صبا
امروز ۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۶:۲۴
سه شنبه ها با داستان؛

شرح مرگ در میان کابوس

«شرح مرگ در میان کابوس» نوشته سیروس شریفی داستان منتشرنشده ای است که برای این هفته «سه شنبه ها با داستان» درنظر گرفته ایم.

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، در ادامه روند انتشار داستان در سه شنبه ها این بار داستان «شرح مرگ در میان کابوس» نوشته سیروس شریفی را می خوانیم.

متن داستان بدین شرح است: «خوابم نمی‌بَرد. فکرهای کوچک و بزرگ زیادی توی سرم است.‌ مثل یک مشت ماهی توی تنگ. یکی‌ شان بزرگتر از باقیست. ماهیان دیگر را می‌ بلعد. آنقدر می‌ خوردشان که بزرگ و بزرگتر می‌ شود. توی کاسه سرم جا نمی‌ شود. می‌ خواهد بیاید بیرون. من را هم ببلعد و دنیایم را و اینهمه کثافت را. ‏

دم غروب سر در میان کتابی خوابیدم. خواب می‌ دیدم کلمات به حرکت درآمده بود. از لای صفحات می‌ زد بیرون. هزاران هزار حشره سیاه موذی که از منخرینم وارد تنم می‌ شد. به سمت مغز می‌ رفت. مرا از درون می‌ خورد. خواب دیدم کلمات، مغز را می‌ جوید. از گوشه دهانم مایع لزجی می‌ چکید. حشرات را خیس می‌ کرد. حشرات خیس بسختی راه می رفتند. به پوستم می‌ چسبیدند، لکه های سیاهی می‌ شدند، از آن لکه ها حفره‌ هایی پدید می آمد که جریان سیل آسای حشرات را از درون تنم خارج می‌کرد. قلبم در سیاهی می‌ تپید. از شریان‌ هایم سیاهی را به جهان خارج پمپاژ می‌ کرد. مدتی نگذشت که خود را شناور در میان هزاران هزار موجود سیاه چندش آور دیدم که مرا تشییع می‌ کردند. دسته دسته و گروه گروه به پشتم می‌ خزیدند و از حرکت دسته ها، تنم به حرکت درمی آمد. ته اتاق، گودال بزرگ پهنی پدید آمده بود. تشییع کنندگان به سمت آن در حرکت بودند. درون آن سرازیر می‌ شدند. خواب دیدم در اتاق باز شد و میلیون ها حشره دیگر داخل اتاق ریخت. تن رنجور و بی حرکت خود را دیدم که میان فوج جمعیت داخل گودال افتاد. از صدای فریاد خودم از خواب بیدار شدم. از کنار دهنم مایع لزجی روی کتاب ریخته و کلمات را در لکه سیاهی به هم زده بود.

‏می‌ ترسم بخوابم. از کلمات می‌ ترسم که به شکل حشرات موذی مرا احاطه می‌ کنند. تلفنم به دست چسبیده. حرکت انگشت شست‌ ام غیرارادی‌ ست. چیزهای عجیبی روی تلفن می‌ بینم. شبیه لارو حشرات. انگشت روی آن‌ ها می‌ زند. هر کلمه ای که می‌ نویسم لاروها پاره می‌ شود. چندین حشره از آن می‌ آید بیرون. می‌خزد‏ روی تنم. فکر می‌ کنم خواب باشم. شاید هنوز از خواب عصرگاهی بیدار نشده‌ ام و در انتهای گودال هستم. شاید بختک روی تنم افتاده اما من بیدارم. شاید خواب می بینم که بیدارم. اگر این‌ چنین باشد باید سعی کنم بخوابم تا بتوانم از دامی که کابوس برایم نشانده بیدار بشوم. چگونه می‌ توان از کابوسی که بر آن بیداری گریخت؟

تمام شب را گریخته‌ ام. چونان اندوهی تلخ در میان کلمات که در صفحات یک کتاب غم‌ انگیز به توالی تکرار می‌ شود. من غم مشترک تمام صفحات بوده‌ ام. سرنوشتی که تمام داستان‌ ها و مردم نگون بخت درون کتاب به آن دچار بوده‌ اند. در تمام طول شب سعی کردم چشمانم را روی کابوس ببندم. بخوابم تا امیدی به بیداری داشته باشم. نمی‌ دانم کجا خوابم برد، اما اکنون بیدارم. در میانسالی. در میانه‌ یک کابوس طولانی.

در می‌ زنند، پاسخی نمی‌ دهم اما صدای دوباره‌ ای نمی‌ شنوم. فکر می‌ کنم خیالاتی شده‌ ام. پشت در کاغذی چسبیده، کسی که در زده آن را جا گذاشته بود. خیالاتی نشده بودم. روی کاغذ به حروف درشت و هشدار آمیزی درباره‌ی سر و صدای آپارتمانم هشدار داده اند. کدام سر و صدا. نمی‌دانم. تلفن زنگ می‌خورد. صدای کر کننده‌ای دارد. طنین زنگ اخباری که در مدرسه ما را به صف می‌کرد. همیشه از این صدا متنفر بودم. از ناظم که آن را به صدا در می‌آورد. مردی که با ضربات ترکه و پس گردنی بچه‌ ها را مشایعت می‌ کرد. مرا خیلی می‌ زد و تنها رفیقم را که همه جا با هم بودیم. گرچه هیچ میلی به رفاقت با هم نداشتیم. نفرت ما را به هم نزدیک می‌ کرد. نفرت از مدرسه، از زنگ اخبار از ناظم بد دهن که بچه‌ ها را مثل سگ می‌ زد. همیشه بوی آتش می‌ دادیم، بوی سیگار، که پشت یکی از آجرهای لق دیوار کنار مدرسه جاساز می‌ کردیم. نفرت ما را به هم نزدیک کرده بود. یک بار لگن پری از کثافت روی اتومبیلش خالی کردیم. دیگر با اتومبیل شخصی به مدرسه نیامد اما کتک‌ ها و دشنام‌ ها را تشدید کرد.

کسی پشت تلفن نبود. اگر هم بود صدای مرا نشنید. اگر هم شنید، پاسخی نداد.

بعد از ظهر کاملا رفته، شب جای آن نشسته است. از شب می‌ ترسم. صداهای ترسناکی از بیرون می‌ شنوم، نمی‌دانم در خواب یا حقیقت اما چه فرق دارد، مگر خواب جزئی از حقیقت ما نیست؟ من که می‌گویم جزو لاینفکی از حقیقت ما است. از اثبات این حقایق برای خودم می‌ ترسم. از جهانی که اینهمه به ما نزدیک است می‌ ترسم. جهانی که این طور به ما چسبیده و ما را بسوی خود می‌ کشد، می‌ بلعدمان. چون سیاه‌ چاله‌ای که حتی نور را در خود فرو می‌ برد. به مجرد اینکه پلک روی هم بگذاری از جسم خود به آن تاریکی عمیق سقوط می‌ کنی و فقط نباید بیدار بمانی. باید سعی کنی بخوابی تا از کابوس بیدار شوی.

سایه هایی از تاریکی شب جدا می‌ شوند و در نور کم رمق بالکن خانه‌ام به حرکت در می‌ آیند. پرده را روی سایه‌ ها می‌کشم. صدای ضبط صوت را بالا می‌ برم. دژ امنی از دیوار صوتی برای نشنیدن صداها ساخته‌ ام. توی گوشم پنبه می‌ گذارم تا صدای موسیقی را نشنوم. صدای موسیقی و اشباح را. کتاب‌ ها را از قفسه‌ ها برمی‌دارم. روی هم می‌چینم. اول دایره‌ المعارف‌ ها و کتاب‌ های مرجع. پس از آن تمام کتاب‌ های کتابخانه را چون قلعه‌ای بدور خود می‌ کشم. دیوارها بالا می‌رود، خود را میان حصار ضخیمی از کاغذ و کلمات می‌ یابم. تاریکی پشت حصارها مانده، من میان حصارها گرفتار، شب‌ ها اینگونه می‌ خوابم.

وقتی خیلی بچه بودم دلم می‌ خواست اتاق مخصوصی برای خود داشته باشم. نمی‌ شد. غلط زیادی بود. ده نفر توی یک اتاق و هال می‌ خوابیدیم. به دیواره های جعبه‌ خالی کفشی، منظره هایی را که از روزنامه ها می‌ بریدم چسبانده بودم. درِ جعبه را بر می‌ داشتم. خودم را کوچک می کردم و داخل جعبه می‌ شدم. اتاق دنج خودم را داشتم که با مناظر زیبایی کاغذ دیواری شده بود. ساعت‌ ها در آن اتاق می‌ ماندم و غرق رویاهای کودکانه ام می‌ شدم تا برادرم با لگدی مرا به هوش می‌ آورد. صورتم را از درون جعبه کفش بیرون می‌ کشیدم و با چشمانی اشکبار به مادرم شکایت می‌ بردم. مادر چیزی نمی‌ گفت. در سکوت به کارهای خود مشغول بود، بشقاب غذایم را در برابرم می‌ گذاشت و آه می‌کشید. گاهی شب‌ ها در آن اتاقکم می‌ خوابیدم، نمی‌ دانم واقعی بود یا در خواب می‌ دیدم که در اتاقم هستم. حتما واقعی بوده. حتما وقتی وارد آن می‌ شده‌ام از رختخوابم غیب می‌ شده‌ ام و همه را می‌ ترسانده‌ ام. یک بار که از مدرسه باز می‌ گشتم بقایای اتاقکم را دیدم که سوزانده بودند. آن روز بعدازظهر آن‌ قدر خودم را زدم و ندبه و زاری نمودم تا بهم جعبه تازه ای دادند. اما دیگر آن جعبه را دوست نداشتم. فکر می‌ کنم بزرگ شده بودم چراکه به در و دیوار جعبه تازه شاشیدم و دورش انداختم. شب، تا صبح گریه کردم. صبح در رختخوابم شاشیده بودم. فکر اتاق برای همیشه از سرم افتاد.

ناظم مدرسه یک بار ما را در کوچه خلوتی گرفتار کرد. کوچه بن بست بود. با اتوموبیل کادیلاک بزرگش راه فرارمان را بست. با کابل افتاد به جانمان. سیاه و کبودمان کرد. انتقام کثافت کاری اتوموبیلش را ازمان گرفته بود. دو هفته بعد، شب، کادیلاک قدیمی در آتش می‌ سوخت. ناظم دیگر کاری به کارمان نداشت. یک هفته مدرسه نیامد. بعد از آن گفتند مرده است. جسدش را کنار اتوبان پیدا کردند. از بالای پل افتاده بود. خودکشی نکرده بود. دزد بهش زده بود. خواسته بود مقاومت کند از بالای پل پرت شده بود. دزده این‌ طور اعتراف کرده بود. با رفیقم سر خاکش گل گذاشتیم. مردانه آشتی کردیم. بعد، یک پاکت سیگار کشیدیم. هر کدام نصف پاکت، من، یکی دو نخ بیشتر و دیگر دوست هم نبودیم. نفرتی که ما را به هم نزدیک می‌ کرد از میان رفته بود. دیگر کاری به کار هم نداشتیم.

صبح، همینکه پایم را از خانه بیرون گذاشتم دستگیرم کردند. بهم دستبند زدند. دو نفر وارد آپارتمانم شدند و همه جا را گشتند. دنبال مواد بودند. نیافتند. پرسیدند، گفتم ندارم. مدیر ساختمان پوزخند نفرت انگیزی زد. پلیس ازم بازجویی می‌ کرد. نمی‌ دانستم این ها را در خواب می‌ دیدم یا در بیداری بود. صدای بازجو در راهرو آپارتمان می‌ پیچید با نگاه کینه‌ توزانه مدیر در هم می‌ آمیخت. صداها پست و بلند می‌ شد و با تصاویر مواج افراد برخورد می‌ کرد. روی اوراق بازجویی استفراغ کردم. با نفرت و انزجار مرا پس زدند. چشمانم را بستم. سعی کردم بر کابوسم بخوابم تا بتوانم بیدار بشوم اما ضربات باتوم و فحش ها نمی‌گذاشت خوابم ببرد. دو نفری که اتاقم را می‌گشتند با لگد دیوار قلعه کتابی ام را فرو ریختند. مدیر بهم پوزخند می‌زد. بلندگوهای ضبط صوتم را از خانه خارج می‌کردند. مدیر آنها را چون آلت جرم به تماشای عموم گذاشته بود. دیوار صوتی‌ام را از دست داده بودم. نگران شب بودم و صدای اشباح. حالا از سر و صدا راحت می‌شدند.  همسایه ها از لای درهای نیمه باز به تماشا آمده بودند. درهایی که تاب می‌خورد و صداهای ناهمگون، خم می‌شد، لوله می‌شد و در فضا می‌غلتید و به گوش‌هایم می‌نشست.

چشم باز کرده‌ام. روی تختم هستم. دست‌هایم را به تخت بسته اند. در شانه‌ها و ران هایم گرفتگی شدید عضلات را احساس می‌کنم. حس می‌کنم صورتم گنده شده. پشت لب‌هایم درون دهانم حفره عمیقی احساس می‌کنم. مادرم کنار در ایستاده. برادرم را تماشا می‌کند که کتابها را از خانه خارج می‌کند. می‌خواهم فریاد بزنم، ممانعت بعمل بیاورم. نمی‌توانم. چشمانم را روی هم می‌گذارم تا از کابوس گذر کنم. پشت پلک‌ هایم پر از حشره‌ های سیاه موذی می‌ شود که در هم می‌ لولند. زود چشمانم را باز می‌کنم. مادرم خنده طعنه آمیزی بهم می‌ کند. باید بخوابم. تا از کابوس بیدار بشوم. از ترس حشرات پلک روی هم نمی‌ گذارم. حالت تهوع بهم دست داده. میلیاردها حشره سیاه را در معده‌ام احساس می‌کنم. مادرم رفته. برادرم آخرین کتابها را می‌برد. می‌گوید برای بردن من خواهد آمد. نمی‌خواهم بروم. می‌خواهم فحشش بدهم. تا گورش را از خانه‌ام گم کند. اما نمی‌ توانم. اگر دهان باز کنم آتشفشان حشرات از دهانم خواهد خروشید. باید هر طور شده بخوابم. تا از کابوس رهایی یابم. نمی‌ توانم پلک روی هم بگذارم. اما راه سریع‌ تری هم هست. هر طور شده طناب دستانم را باز می‌ کنم. خودم را به بالکن خانه رسانده‌ ام. از طبقه چهارم ساختمان می‌ پرم.

مردم زیادی اطرافم جمع شده‌اند. حشره بزرگ سیاهی را تماشا می‌ کنند که عده‌ ای با چوب و آهن جانش را گرفته‌ اند. نمی‌ دانم این در بیداری‌ ست یا در کابوس. اگر کابوس باشد باید سعی کنم بر آن بخوابم تا بتوانم ازش بیدار بشوم اما کسی که مرده چگونه می‌ تواند بخوابد…»

انتهای پیام/

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است