مشقِ مرگِ پدر

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، در ادامه روند انتشار یک داستان منتشرنشده در سه شنبه ها این بار داستانی دیگر به قلم سیروس شریفی ارایه می شود.

داستان «مشق مرگ پدر» را می خوانید:

«پدرم در تعزیه، امام حسین می‌شد. در یکی از تکایای بنام. خردسال بودم. یک چیزهای دوری از آن روزها در خاطرم مانده است. عاشورای یکی از سال های اواخر دهه شصت که جنگ تازه تمام شده بود یکی از فامیل‌های دور پدرم که متولی تکیه بود روز عاشورا مینی‌بوسی فرستاد پی مان. ما، هفت خواهر و برادر و مادر و پدرم و مادرِ پدرم را سوار ‌کرد و برد سمت محله‌ی هاشمی. هنوز کاملا شب بود که راه افتادیم و صبحدم به محل تعزیه ‌رسیدیم. تکیه، محوطه‌ی یک گاراژ بزرگ بود که سقف داربستیِ آن را با پارچه های سیاه پوشانده بودند. خیابان خلوت بود. روی در و دیوار پارچه های سیاه و سبز عزاداری از ذرات شب جدا می‌شد و به صبحی اندوهگین می‌رسید. حتما شب قبل عزاداران در حلقه هایی فشرده در کنار هم سینه زنان و بر سر زنان “مکن ای صبح طلوع” را فریاد زده بودند و در میان استغاثه و اشک به سر کرده بودند، اما گوش فلک بدهکار آنها نبود و کار خود را کرده بود. هزار سال از آن واقعه تلخ از آن ذبح عظیم گذشته بود و خورشید همچنان جهان را روشن می‌کرد، روی آن بی عدالتی محض می‌تابید، از پس ظلم طلوع می‌کرد و با انوار خود تکه ای از زمینی را روشن می‌کرد که خون خدا در آن ریخته بود.

همیشه روزهای عاشورا دلم می‌گرفت. از گریه کردن پدر و مادرم دلم می‌گرفت. از دیدن اشک خواهرهایم. حتی برادرم که روزهای دیگر سرِ بازی جر می‌زد یا نوبت نان گرفتن خود را نمی‌رفت و می‌انداخت گردن من هم گریه می‌کرد و چشمانش سرخ می‌شد. از آن گریه های راستکی که دلم برایش می‌سوخت و جرزنی‌هایش را می‌بخشیدم و نان نگرفتن هایش را می‌بخشیدم، که گردن من می‌انداخت. من هم گریه می‌کردم، هم بخاطر امام حسین هم بخاطر دیدن این‌همه آدم که از ته دل عزاداری می‌کردند. ننه، یاحسین می‌گفت و به سینه می‌زد. موهای سفید پیرزن از کنار صورتش می‌آویخت و سالخوردگی و سالها درد و رنجِ وی را میان قاب سفیدی با قدمت و اصالتی کهن در بر می‌گرفت. قابی که در تصویر نقش بسته میان آن، گذر پر درد و رنج سالیان عمر، اشکال پر پیچ و خم و عمیقی از خود بجای گذاشته بود. راه های بی‌شماری ترسیم کرده بود که پیرزن با رنج و اندوه، شادی و غرور و عزت و آبرو از آن راه ها گذر کرده بود و در انتهای این جاده های پر پیچ و خم به پیری رسیده بود.

پیرزن بزودی می‌مرد. خودش گفته بود که خواب دیده می‌خواهد بمیرد. توی خواب پسر شهیدش دست او را گرفته بود و راهِ رفتن را نشانش داده بود. ننه صبح روزی که از آن خواب بیدار شد رفت حمام. لباس های تازه پوشید. عطر زد. سرمه کشید. مهر و سجاده اش را نو کرد. کفنی که برایش از مکه آورده بودند از ته صندوقچه بیرون کشید، گفت برایش قرآن خواندند، تمام که شد صدها صلوات فرستاد و میان کفن دمید. کفن را بوسید و گذاشت بالای طاقچه، کنار عکس شهید. بعد روضه‌ی علی اکبر خواند و گریست. مادرم هم کنارش نشست و حسابی گریه کرد. بعد از آن ننه پس از هر نماز عشا منتظر حضرت عجل بود. شهادتین را می‌گفت و می‌خوابید. من خیلی از این ماجرا ترسیده بودم. از مرگ که قبلا خبر داده بود و هر آن از راه می‌رسید و پیرزن را می‌برد ترسیده بودم. شب ها نفس‌های پیرزن را می‌شمردم. نگاهم خیره به شکم او بود که تکان بخورد که بالا و پایین برود و نوید زنده بودن مادربزرگ را بدهد.

تمام شبِ گذشته را هم بیدار بودم و بالای سر دم و بازدم مسافرِ وعده داده شده نگهبانی داده بودم. صبح که رسیدیم تکیه، از هوای غبارآلود خیابان خوابم گرفته بود. از ثانیه هایی که به کندی می‌گذشت. از نگاه های شهری که با دلهره و تب آلود انگار از خوابی هزارساله چشم می‌گشود. دود حاصل از سوختن هیزم از زیر دیگ های پرشماری که بردیف در محوطه باز گاراژ روشن بود چون مهی خاکستری، آرام و اندوهناک صبحِ عاشورا را در بر می‌گرفت. زن ها و مردهای بسیاری باستقبال ما آمدند که عموها و عمه ها و عموزاده ها و عمه زاده‌ها و هر آنچه از این دست باشد بودند. بچه ها و بزرگترها را بوسیدند و تا درون تکیه مشایعتمان کردند.

روی فرش‌های میدانگاه، کوهی از لباس و ادوات نظامی جنگاوران بود. لباس هایی از رنگ سبز و سرخ که سرخ ها مال لشگریان یزید بود و سبزها را آدم های خوب می‌پوشیدند. آدم هایی که به گرمی با پدرم روبوسی می‌کردند و من ازشان خوشم می آمد. مانند پدرم دوستشان داشتم. دلم می‌خواست دست در گردنشان بیاندازم و بهشان ابراز محبت کنم اما می‌ترسیدم که آنها نخواهند. اگر هم می‌خواستند، دست من به شانه‌های آنها نمی‌رسید. وقتی مرا می‌بوسیدند بی اختیار اشک توی چشمانم جمع می‌شد. بغض می‌کردم. یکی از آن هایی که لباس قرمز پوشیده بود سبیل کلفتی داشت و پشت هم سیگار می‌کشید. من از آدم هایی که سیگار می‌کشیدند خوشم نمی آمد. ازشان می‌ترسیدم. توی محل ما مرد الواطی بود که سیگارش خاموش نمی‌شد. همه اهل محل از دست او شکایت داشتند و خوش نداشتند که با وی روبرو شوند. من هم خوش نداشتم که با این مرد سیگاری روبرو شوم اما او نزدیک پدرم شد و با وی دست داد. روبوسی کرد. پدرم را بغل گرفت. من از این کار او بدم آمد. از اینکه یکی از لشگریان یزید پدرم را بآغوش بکشد بدم آمد. مرا هم بوسید. نگاهم را ازش گرفتم. حالم را پرسید. جوابی بهش ندادم. از اینکه جوابی ندادم خنده اش گرفت. از خنده اش بدم آمد. می‌دانستم وقتی بغل و روبوسی تمام بشود جنگ شروع خواهد شد. می‌دانستم کسی که حالا داشت به پدرم لبخند می‌زد بزودی روی او شمشیر خواهد کشید. چرا پدرم او را دوست داشت؟ در حالی که می‌دانست اینها از لشگریان یزیدند.

داخل تکیه سفره های درازی پهن شده بود که درون آن‌ها از مهمانانی که از راه می‌رسیدند با شیر داغ و پنیر و چای پذیرایی می‌شد. من کنار برادرم لیوان های شیر را سر می‌کشیدیم و از نان تازه و پنیر لقمه می‌گرفتیم. نقش های اصلی تعزیه تقسیم شده بود و همه لباس ها را به تن کرده بودند. افراد لشگریان یزید و امام حسین با هم گفتگو می‌کردند و راجع به کم و کیف آوازهایی که باید خوانده می‌شد نظر می‌دادند. با یکدیگر مشق نظامی می‌کردند و هر وقت یکی از یزیدیان زمین می‌خورد من و برادرم چه کیفی می‌کردیم. چند پسربچه و دختربچه را هم لباس‌های سبز و سیاه پوشانده بودند. ما در تماشای آن لشگر خردسال بودیم که مرد سبیل کلفت سمت ما آمد و از من و برادرم خواست که ما هم لباس بپوشیم. هرچه اصرار کردند من نرفتم اما برادرم بزودی صاحب یکی از لباس ها شده بود. روسری سیاه بزرگی را دور صورتش انداخته بودند و شکل دخترها شده بود. قرار شده بود با یکی که هم سن و سال من بود دو طفلان مسلم را بخوانند.

پدرم لباس رزم پوشیده بود. زرهی سبز رنگ به تن داشت و کلاه‌خودی که دو پر بزرگ سبز و سفید زینت آن بود روی سر گذاشته بود. توی این لباس پدرم چه هیبتی داشت. وقتی وارد میدانگاه شد ستونی از آفتاب از روزنی روی صورتش می‌تابید. در تمام میدان خورشید فقط روی صورت او طلوع کرده بود. صورت مهربانی که ریش جوگندمی اش آن را می‌آراست. غصه هایش را می‌بلعید و نگاه کریمانه ای به او می بخشید. دلم می‌خواست از میله ها بگذرم و به میدانگاه برسم. دلم می‌خواست پدرم را بغل بگیرم، دستانم را دور تنش حلقه کنم و صورتم را به شکمش بمالم. گریه کنم. پدری که هیچ گاه مهربانی را از ما دریغ نمی‌کرد. وقتی خسته و رنج‌دیده از سر کار می‌رسید تمام مهربانی اش در نگاه و دستانش بود، که ما را میان بازوان خود می‌گرفت، می‌بوسید، بهمان لبخند می‌زد و پناه‌گاهمان می‌شد. براستی باید امام حسین خیلی مهربان بوده باشد. من امام حسین را از مهربانی پدرم شناختم که پیرو ایشان بود. از نمازهای پدرم شناختم و از گریه‌های او میان روضه‌ها که شانه‌هایش می‌لرزید و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. وقتی روضه به شهادت حضرت عباس می‌رسید، نوحه‌خوان از داغِ برادرِ جوان دیده‌ها می‌گفت و پدرم را که خود پیکر برادر شهیدش را در خاک قرار داده بود مورد خطاب قرار می‌داد. من همیشه از این همه اندوه که در زندگی ما بود گله داشتم اما مرد می‌گفت “هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می‌دهند” من چیزی از این شعر نمی‌فهمیدم اما چون پدرم می‌گفت حتما چیز مهمی بود و مرا آرام می‌کرد.

بزودی ساعات اولیه صبح گذشت و خیل جمعیت از راه رسید و دسته‌ی زنان و مردان عزادار در گروه‌های جداگانه اطراف میدان کروی شکل را در بر گرفت. در ساعات اولیه افراد زیادی با هم جنگیدند و تعداد زیادی از لشگریان یزید توسط چند نفر از جنگاوران لشگر امام حسین به درک واصل شد. هر کدام از یاران امام حسین که شهید می‌شد پدرم بر بالینش می‌رفت. سر او را به دامن می‌گرفت اشعار غم انگیز و نوحه های جانسوز می‌خواند و در میان ناله های پیرزن ها و پیرمردها و جوانانی که غیرتشان تحریک شده بود جنازه را به سمت خیمه های سفید می‌برد. زن های سیاه‌پوش دور جنازه را می‌گرفتند و واحسین وا مظلومِ جمعیت به اوج می‌رسید. مقابلِ خیمه های قرمز، عمرسعد و شمر نشسته بودند و سینی های پر از میوه برابرشان قرار داشت. وقتی کسی ازشان به درک واصل می‌شد جمعیت، هایِ خنکی سر می‌داد و از اینکه برابرشان از بدل یزیدیان انتقام گرفته می‌شد خشنود بودند.

سمت خیمه های امام حسین فقط تشنگی بود. نه تشنگیِ آب، تشنگی شهادت، تشنگی دیدار خدا.

حوالی ظهر میدان تعزیه  پر از اسب و شمشیر و زره و سپر بود و آدم‌هایی که شهید می شدند. قاسم و عبداله و عون و جعفر و علیِ اکبر و حضرت عباس، که پدرم یکی یکی بر بالینشان می رفت. نوحه می خواند. مردم گریه می کردند. پدرم گریه می کرد. محشری می‌شد. سر قضیه‌ی عباس، امام حسین سر او را در حالی که هنوز جان در بدن داشت به دامن گرفته بود، مردی میکروفون را به نوبت سمت دهان‌های آن دو برادر می‌گرفت و سوز نوحه‌ی خداحافظی ایشان دل فلک را می‌سوزاند. همه گریه می‌کردند، حتی لشگریان یزید به گریه افتاده بودند، عمرسعد و شمر، که همان مرد سبیل کلفت بود، اشکشان به پهنای صورت جاری بود. من از دیدن گریه‌های یزیدیان متعجب بودم، فهمیده بودم مرد سبیل کلفت، خود عاشق امام حسین بود، عاشق حضرت عباس بود، دیگر ازش بدم نمی آمد. که برای امام حسین گریه می‌کرد برای پدرم گریه می‌کرد.

یاد گریه های سر نماز پدرم برای برادر شهیدش افتاده بودم. مگر نه اینکه امام حسین سر برادرش عباس را به دامن داشت، پدر من برای برادرِ امام حسین گریه می‌کرد برای برادر خودش گریه می‌کرد. بعد خود امام را می کشتند. در حالی که خواهر ایشان از بالای تل زینبیه نظاره‌گر قتل برادرش بود. شمر ملعون جمعیت را پراکنده می‌کرد و بالای سر مبارک امام می‌رسید و آن را از قفا می‌برید. من بارها این روضه را شنیده بودم، طاقت دیدن آن صحنه را نداشتم. همه گریه می‌کردند، مادرم گریه می‌کرد، حضرت زینب از بالای تل زینبیه گریه می‌کرد، جمعیت پریشان شده بود و ناله ها به اوج خود می‌رسید. شمر خود را بالای سر امام رسانده بود دیگر گریه نمی‌کرد، دوباره یزیدی شده بود دوباره ازش متنفر شده بودم. اما شمر کاری به تنفر من نداشت، هزار سال پیش هم شمر کاری به گریه های حضرت زینب نداشت، به ناله های رقیه خاتون، دختر سه ساله که خیلی کوچک بود، که از دیدن سر بابایش در تشت زرین از غصه دق کرده بود و مرده بود. من با شنیدن این روضه دلم می‌خواست بمیرم. یک آدم چطور می‌تواند آن‌چنان رذل و سنگدل باشد که چنین کاری با دختر پدر از دست داده بکند، با دختر یتیم. که مرگ همه عزیزانش را دیده بود. مرگ برادرش مرگ پدرش مرگ عمویش، آن هم چه عمویی، حضرت عباس، که جهانی متحیرِ جوانمردی ایشان بود. نه، شمر به این حرف‌ها کاری نداشت، می‌رفت که سر ببرد، سر از تن حقیقت جدا کند، می‌رفت که امام را شهید کند. و هزار سال بود که هر سال این داستان غم انگیز تکرار می‌شد و هزار سال بود که خورشید روی این مرثیه‌ی ابدی طلوع می‌کرد. من از کنار نرده‌ها صورت مهربان پدرم را می‌دیدم که به خاک مالیده شده بود، ریش جو گندمی اش که آلوده به خاک شده بود و چکمه های سنگین شمر که روی کمر پدرم فرود آمده بود. براستی یک کودک چطور می‌تواند چنین لحظات به غایت دردناک را در برابر چشمان خود ببیند. آن هم نه یک بار، بلکه بارها. من آخرین نوحه های حضرت زینب را از روی تل زینبیه می‌شنیدم و تن پدرم را که اسیر دست شمر بود. طاقت نداشتم. نتوانستم ببینم. از لای نرده ها وارد میدان کارزار شدم. خود را بالای سر شمر رساندم او را با ضربات پی در پی مشت از روی تن مظلوم پدرم راندم و بابایم را به آغوش کشیدم. پاهایم بر تن خاک تقلا می‌کرد و دستانم به شانه های مهربان پدر دخیل بسته بود. نگذاشتم شمر سرش را ببرد‏. همه گریه می کردند من گریه می کردم. به همراهی برادر بزرگم و چند مرد دیگر از پیکر به خون غلتیده‌ی پدرم جدایم کردند. من فریاد می‌زدم پدرم را می‌خواهم و صدای رقیه خاتون، دختر امام حسین در درازای تاریخ می‌پیچید که پدر مظلوم خود را صدا می‌زد. اما در این تاریخ همه کور و کر بودند، آنهایی هم که به حقانیت امام ایمان داشتند تن به ذلت ترس و تطمیع سپرده بودند. خون حسین از میان هزار سال تطمیع و ترس می‌جوشید و در ابدیت زمان و بر صورت تاریخ جاری می‌شد و هرگز بنای ایستادن نداشت. چرا که آن، خون خدا بود.

مرا به میان جمعیت بردند. مادرم آنجا بود، ننه آنجا بود، خواهرهایم آنجا بودند و زاری می‌کردند. زن ها بغلم می گرفتند. مرا می بوسیدند. وقتی خود را از میان جمعیت رهاندم که کار از کار گذشته بود. شمر سر پدرم را بریده بود. خیمه ها آتش زده شده بود. نوای جان‌سوز یا حسین عرش را تکان می‌داد. دیدم که پدرم را توی پارچه ضخیمی بردند. یک نفر میداندار شده بود و دعا می‌کرد، همه با استغاثه آمین می‌گفتند. کسی از پدرم خبر نداشت. اما من فقط او را می‌خواستم. برادر بزرگم از راه رسید، یاران پدرم که پیش از او شهید شده بودند با لباس رزم از راه رسیدند، همه زنده بودند. مرا از درِ انتهای تکیه به داخل بردند، بخاطر بی تابی ام پشت صحنه تعزیه را نشانم‌ دادند. پدرم پدر نازنینم لبخند به لب داشت. بغلم گرفت. مرا بوسید. گفت برایم چای آوردند. همه دلداری ام می‌دادند و دست روی سرم می‌کشیدند. بابا پی در پی مرا می‌بوسید. اما من دلم پر بود. چه کسی بعد از ظهر عاشورا ناز یتیمان را کشیده بود چه کسی دلداری‌شان داده بود. میان آن جمع مهربان گریه می‌کردم، اما نه برای پدرم، برای امام حسین، برای مظلومیت حسین…

پایان

سیروس شریفی

تاسوعای سال ۱۳۹۸ ه.ش»