خبرگزاری صبا در نظر دارد از این پس سه شنبه ها داستانی منتشرنشده برای خوانندگان محترم خود منتشر کند. در اولین مطلب داستان «مرگ از چشمان قورباغهها» نوشته سیروس شریفی ارایه می شود. از شریفی پیش از این کتاب «عواقب یک مرگ» منتشر شده است.
«درون زمین خرابهی کنار مدرسه حوضچه کوچکی از آب باران پدید آمده بود از باران های بهاری که هفتههای متمادی بیوقفه از اسفند تا اواسط اردیبهشت میبارید. هر چیز مرده ای از نفس های بهار جان میگرفت، دوباره سبز میشد. سبزهها گل میدادند. گلها سفیر زندگی میشدند و مرگ تا مدت ها به خاطره ای دور میمانست. تقریبا از یاد همه میرفت. باران تمام تشنگی ها را برطرف میکرد، خاطر مرگ را از زمین های بایر میزدود و رگ های تشنه زندگی را سیراب میکرد.
بعد از آن آفتاب میشد. تابستان از میانهی راه بهار میرسید و خورشید عمود میتابید. علفهای هرز و بوتههای گل خودرو را میان توهم خوشبختیِ بهارِ نو اسیر میکرد. با اشعههای جهنمی خود به زنجیر میکشید و ساقه و گل و هر آنچه که از لطافت بهار بود میسوزاند و به خاکستر بدل میکرد. ساقه ها آتش میگرفت و به فرمودهی شاعر “هر نی ای شمع مزار خویش” میشد. خاک خیس رو به خشکی میرفت و محدودهی بهار تا مرزهای حوضچههای فصلی عقب رانده میشد و سرانجام با خشک شدن حوضچهها گور بهار کنده میشد و باد گرم تابستانی روی گور خاک میریخت و آن را دفن میکرد. حوضچهی کنار مدرسه اما هنوز در مقاومت بود. با آن که از وسعت آن کاسته شده بود اما تن به خشکی نمیداد. آن روز پیش از آنکه سر کلاس برویم با دوستان خود در زمین کنار مدرسه قدم میزدیم. بهار داشت توی علفها میمرد اما از آبگیر کنار مدرسه چیزی نمینوشید. هر کدام از ما سنگی در دست داشتیم و درون آب میانداختیم. دایره های بیشماری از کنار هم متولد میشدند به یکدیگر نهیب میزدند و از هم دور میشدند. هر دایره از درون خویش گسترده میشد، وسعت میگرفت، آرام میشد و در کمال آرامش سر به ساحل میسایید و میمرد. از مرگ آن خاطرهای مبهم و اندوهناک میان ذهن من باقی میماند. گویی دوایر ایجاد شده در آب، پس از مرگ از آب به بیرون میخزید، وارد ساحل میشد، اندام مرا فرا میگرفت و مرا میان خلسه ای اندوهناک فرو میبرد. مرگ چون نسیمی که از آبِ حوضچههای فصلی بخار شود میان صورتم مینشست و مرا به سکوتی عمیق وادار میساخت. از همکلاسی هایم در کنارم خبری نمیشد، خود را تنها میان نفسهای محتضر بهار می یافتم، صدای جیرجیرکی از میان بوته ها به گوش میرسید و ناخودآگاهِ مرا هشیار میساخت. گویی جهان با من به حرف آمده بود و من زبان طبیعت را به روشنی درمی یافتم.
سر کلاس درس حواسم متوجه جهان بیرون بود. معلم عربی درس میداد و من چیزی از آن نمیفهمیدم. نمیخواستم به زبان عربی با کسی تکلم کنم. نمیخواستم با هیچ زبانی حرف بزنم. چیزی که به من الهام شده بود زبان جهان بود. مرگ آهنگین امواج در حوضچهای فصلی که داشت خشک میشد سکوت عمیق طبیعت را به من آموخته بودند. من از زبان جیرجیرکی که میان بوته ای پنهان بود از احوال جهان آگاه میشدم. مرگ امواج دایره ای شکل آب را به حضور پذیرفته بودم. در میان جان خویش به مرگ جا داده بودم. بهار از سینهی من میمرد و در من تشییع میشد. من از پنجره کلاس که رو به جهان گشوده بود به پرواز درمی آمدم، ادبیات چونان غباری که از راه برخیزد پشت بال های گشودهی من جا میماند و حروف در نظرم از اعتبار می افتاد و به تمامی رنگ میباخت. بایدها و نبایدهای آموزگار همچون صدایی در دوردست بود و به نغمه هایی که من درمی یافتم نمیرسید و در آن خدشه ای ایجاد نمیکرد.
بعد از مدرسه دقایقم به حضور در کنار آبگیر میگذشت. آخرین برکه ای که در آن حوالی بود. آفتاب بیرحمانه میتابید. تابستان، روزهای باقیمانده از بهار را صاحب شده بود و داشت نشانه های واپسین بهار را از زمین و زمان میزدود. برکه هر روز کوچکتر میشد. آبشخور حیوانات ولگرد و پرندگان بزودی کوچک و کوچک تر شد، جای خالی آب تَرَک برداشت و روح آبگیر تکه تکه و تفدیده بر جای ماند. مرگ تا اعماق حوضچه پیشروی کرده بود و داشت گلوی بارانِ جمع شده از بهار را میفشرد و گلوی من را. طبیعتِ زاینده مشت خود را بسته بود و هرگونه خلقت جدید را محکوم میکرد. طاقت دیدن مرگ برکه را نداشتم طاقت دیدن هیچ مرگی در من نبود. هیچکس این را نمیدانست. من در دقایق طولانی پس از مدرسه در میان سکوت و اندوه به سوگ مرگ چیزی مینشستم که بیشتر از یک آبگیر بود، بیشتر از یک حوضچهی فصلی که از تجمع آب باران های بهاری پدید آمده بود اما نم یدانستم آن چیست. من روح خود را میان ته ماندهی آب میدیدم. تصویر غمگینی از خویش که ته گل و لای افتاده بود و بزودی همراه آخرین نشانه های بهار خشک میشد و میمرد.
مرگ برای من نشانه های هولناکی از خود داشت. در درون من دریاچه ای عظیم از اندوه بوجود آمده بود که امواج دایره ای شکلِ آبگیر را در خود جای میداد. از سکوت عمیق جهان پر میشد از صدای جیرجیرک هایی که در گوشه ای پنهان شده بودند. از ارواح حیوانات ولگردی که آبشخورشان در معرض تهدید بود. از پرواز پرندگانی که برای نوشیدن حیات از آب آن برکهی رو به زوال پر میگشودند و پژواک بال هایشان در درون من توفان های سهمگینی ایجاد می نمود و سواحل جانم را زیر آب میبرد. روحم را غرق میکرد. میکشت و دوباره زنده مینمود و در یک چرخهی پرتکرار مرگ را برای من به ارمغان میآورد تا اینکه یک روز ظهر پیش از آنکه زنگ ورود به کلاس طنین انداز بشود درون برکهی خشکیده چیزی را مشاهده نمودم. میان آخرین گودال آبی که درون مرگ میریخت جنبشی وجود داشت. صدها بچه قورباغه که تازه سر از تخم بیرون آورده بودند و به شکل بچه ماهی های بسیار کوچکی در آخرین جرعه های زندگی در تقلا بودند. این چه ماجرای شگرفی بود. چه بازی مسخرهای در حال وقوع بود. سر زندگی به زمین سخت خورده بود و زندگی های کوچک از شکاف زخم بیرون ریخته بود و حیات را به سخره میکشید. وجود صدها بچه قورباغه در دل آبگیری که تا چند ساعت دیگر از بین میرفت و بطور کامل میمرد چه مفهومی داشت.
آب هر لحظه عقب تر مینشست و حالا فقط لجنآب مختصری از زندگی باقی مانده بود که تولد این همه بچه قورباغه آن را به چالش میکشید، همه چیز را به چالش میکشید. این همه “نقطه کوچک” از زندگی که بزودی در میان گل و لای، سفت میشد، دفن میشد و بسختی میمرد. زنگ کلاس را زده بودند اما من نمیرفتم. نمیخواستم بروم. اینجا زنگ دیگری از کلاس درس برای من نواخته شده بود که اهمیت بیشتری داشت. روبرو شدن مرگ و زندگی. آنهم به تعداد بسیار. در مقابل اینهمه زندگی فقط یک مرگ وجود داشت اما میدیدم که قدرت او بر تمام زندگی ها میچربید. جان همه را میگرفت. من هم طرف زندگی بودم. در برابر مرگ. تصمیم گرفتم هر طور شده مرگ را عقب بیاندازم. آنقدر در کار آن تاخیر ایجاد کنم تا زندگی های بی پناه جان بگیرند، زندگی های کوچک بزرگ شوند و در برابر مرگ قد علم کنند. دستکم عدالت را میان اینهمه زندگیِ به خطر افتاده و یک مرگ قدرتمند و یک مرگ لایزال برقرار کنم.
به سرعت دست به کار شدم. با مشمایی از توالت مدرسه آب میآوردم و ته گودال میریختم. دقایق انتظار برای پر شدن مشما مرگ آور و کشنده بود. گویا هزاران بچه قورباغه تشنه میان سینه من در حال تقلا بودند. در هر دقیقه دسته ای از آن موجودات بی پناه به کام مرگ فرو میرفت. ریسمان نازک بین من و آنها نازک تر از هر لحظه میشد. میرفت که پاره شود و تمام امیدی که برای زندگی وجود داشت میان گودال مرگ سقوط کند و به یغما برود. قطره قطره برداشتن از اکسیر حیات اثر چندانی نداشت، فقط کمی لب زندگیِ محتضر را تر میکرد. به دفعات از شیر آب توالت مدرسه آب بردم. زندگی را جرعه جرعه نگه میداشتم اما آب درون زمین فرو میرفت.
تقلای بچه قورباغه ها دلم را میسوزاند. اشک در چشمانم حلقه زده بود و آب دیدگانم روی لب های عطشناک زندگی بخار میشد و میمرد. زندگی رضایت داشت. با کرامت نگاهم میکرد. با لبخندی از سر رضایت دیده از جهان فرو میبست. از من کاری ساخته نبود. شکاف های درون خاک چندبرابر شده بود. میتوانست تمام اقیانوس های جهان را ببلعد. تلاش من بیهوده بود. میدانستم. بچه قورباغه ها هم این را میدانستند. مرگ هم از آن آگاه بود. خسته شدم. به زانو افتادم. گریستم. در تقلای واپسین ماهی ها در آن چند ساعت چیزی دستگیرم شده بود که جانم را می آزرد. تیشه به ریشهی روحم زده بود: پس از آن تلاش های بی حاصل برای نجات زندگی و شکست دادن مرگ پی به این برده بودم که من فقط سرنوشت محتوم مخلوقات را کمی عقب میانداختهام. فقط مرگشان را تلخ تر میکرده ام. دستکم مجبور نبودند برای مرگ انتظار بکشند اما من به زور و با خودخواهی انتظارشان را طولانی میکردم. بدون اینکه دریابم همدست مرگ شده بودم و برای هر چه تلخ تر ساختن زندگی آنها تلاش کرده ام. من در کنار بچه قورباغه ها به زانو در آمده بودم. در برابر مرگ که گروه گروه موجودات را به کام خود میکشید و جهان را از زندگی خالی میکرد. من شکست خورده بودم. شکستی گل آلود. شکستی لجن مال شده.
بعد از مدرسه از برکه چیزی نمانده بود. تمام زمین خشکیده بود و تن بچه قورباغه ها زیر آفتاب بیترحم سوخته بود. مرگ با قدرت تمام جان موجودات را گرفته بود و خونابه های زندگی میان گل و لای، سخت میشد، هیچ میشد، گرد و غباری میشد که باد آن را در سراسر جهان میپراکند.
حالا سالهای بسیاری از آن واقعه میگذرد و من در میانهی زندگی، مرگهای بسیاری را مشاهده نمودهام. به حضور عاری از شفقت آن عادت کردهام. بدون آنکه پاسخ این پرسش را بدانم که کدام در دل دیگری زندگی میکند، مرگ در میان زندگی یا زندگی در دستهای مرگ.
پایان
سیروس شریفی
شهریور ۹۸»
عکس کنار خبر از رستم کریمی نژاد است.
انتهای پیام/
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است