قلبی که دلش می‌خواست خانه‌به‌خانه بشود | پایگاه خبری صبا
امروز ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۱۴
یادداشتی به قلم نگار موقرمقدم؛

قلبی که دلش می‌خواست خانه‌به‌خانه بشود

نگار موقرمقدم نویسنده به مناسبت روز جهانی اهدای عضو در یادداشتی به این مساله پرداخته است.

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، ۳۱ اردیبهشت‌ماه روز اهدای عضو است و به همین منظور نگار موقرمقدم نویسنده قوچانی که اولین اثرش با عنوان «هرشب بیداری» به موضوع اهدای عضو می‌پردازد در یادداشتی این امر پرداخته است.

نگار موقر مقدم متولد ۱۳۷۱ در مشهد، دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته مهندسی برق است. او نوشتن را از نوجوانی آغاز کرده و در مدت کوتاهی اشعاری از او در مطبوعات نیز به چاپ رسیده است. همچنین تجربه نوشتن چند داستان کوتاه و فعالیت در حرفه روزنامه نگاری را در کارنامه خود دارد.

اولین اثر منتشر شده‌‌اش به همت نشر صاد، با عنوان «هر شب بیداری» در پنج بخش تابستان، پاییز، زمستان، بهار و دوباره تابستان نوشته شده است که هر بخش، فصل­‌های متعددی دارد، به طوری که هر فصل بنا به نامش، نشان­‌دهنده‌­ فضای درونی داستان است. در این کتاب به موضوع اهدای عضو نیز پرداخته شده است.

در متن این یادداشت می‌خوانیم:

«سرم را مثل کبک کرده‌ بودم توی برف و طاقت آن را نداشتم تا ببینم بالاخره حال و روز نرگس، رفیق ۱۰ ساله‌ام چه می‌شود. دیگر امید هیچ جراحی و بهبودی نبود. مغزش از کار افتاده‌بود. قلبش تقلای بی‌جایی برای ماندن می‌کرد. تنش داشت روزبه روز مثل دوکی لاغرولاغرتر می‌شد. خانواده‌ای منتظر رضایت مادرش بودند. من با اینکه حرف‌های نرگس خاطرم بود، اما جرات گفتنش را نداشتم.

مثل وامانده‌ها سرم را کرده‌بودم زیر پتو و به یاد خانه‌کلنگی قدیمی‌مان افتاده‌بودم که چهارستونش به اندازه‌ عمر تمام تیره و طایفه‌مان قرص و محکم بود، الی وقتی که رسید به نوبت پدرم. دیگر داشت از نک و ناله می‌افتاد. مادرم دلش راضی بشو نبود. می‌خواست هرجور شده خانه را نگه دارد. نمی‌گذاشت یک تکه وسیله از آن‌جا بیرون ببریم. پدرم می‌خواست دوباره به‌ش جان بدهد. یک بار سقفش شکم برداشت. بار دیگر دیوار کنار آشپزخانه نم زد و مدتی بعد چاه توی حیاط نشست کرد.

ما دست از پا درازتر مانده‌بودیم با امانت جدمان چه کار کنیم! مادرم اما هنوز پای حرفش مانده‌بود. پیله بود که این خانه قلبش هنوز می‌تپد و حالاحالاها ماندنی‌ست. پدرم فکربکری به سرش زد. می‌خواست قبل از آن‌که دیر بشود و سقف روی سرمان بریزد، از خانه دل بکنیم. معتقد بود می‌تواند رگ‌وپی خانه کلنگی را به خانه‌ی جدید پیوند بزند. می‌خواست هر جور شده امانت پدرش را حیف و میل نکند. مادرم حوضِ وسطِ حیاط را قلب خانه می‌دانست. خواهرم برای کتابخانه‌ی چسبیده به دیوار اتاقش دل می‌سوزاند. برادرم دلش بند پنجره‌ اتاقش بود که چهارطاق باز می‌شد به سمتِ پارک کنار خانه.

من ولی نه به قلب خانه کار داشتم، نه به پنجره و در و دیوارش، خاکِ آن‌جا بود که مثل خون در رگ‌هایم مرا متعلق به خودش می‌کرد. می‌خواستم خانه همان‌جا بماند. پدرم مثل جراحی حوض را از جا کند و پیوند زد به خانه‌ جدیدمان. پنجره‌ای ساخت که دوباره به سمت پارک باز می‌شد. کتابخانه را با احتیاط از دیوار قدیمی جدا کرد و بعدتر به دیوار اتاق جدید خواهرم نصب کرد. موبه‌مو دستورات ما را اجرا کرد، تا خانه در شمایل دیگری احیا شود. تا آن‌که بالاخره خانه‌مان ماند. با عمر دوباره‌ای که بابا در اسکلت تازه‌ای برایش تراشیده‌بود. وقتی نرگس آمد به خانه جدیدمان، چشمش که به حوض خانه افتاد، فوری گفت: «کاش قلب من هم مثل حوض پرآبی خانه به خانه بشود. تا بیش‌تر بماند.»

نمی‌دانست روزی بعد از تصادفش، این کار شدنی‌ است. شال و کلاه کردم تا بروم پیش مادرش. فقط می‌خواستم بگویم: نرگس دلش می‌خواهد قلبش خانه به خانه بشود. تا بیش‌تر بماند.»

انتهای پیام/

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است