«به تو نگاه می­ کنم» عاشقانه­‌ای میان آبی زاینده‌رود | پایگاه خبری صبا
امروز ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۰۵

«به تو نگاه می­ کنم» عاشقانه­‌ای میان آبی زاینده‌رود

یک نویسنده در یادداشتی به نقد داستان «به تو نگاه می کنم» اثر مهشاد صدرعاملی پرداخته و این اثر را عاشقانه ای پرماجرا توصیف کرده است.

به گزارش خبرنگار ادبیات خبرگزاری صبا، فاطمه سلیمانی اروندی نویسنده در یادداشتی که به صورت اختصاصی در اختیار خبرگزاری صبا قرار گرفته است به نقد کتاب «به تو نگاه می کنم» نوشته مهشاد صدرعاملی که توسط انتشارات نیستان به چاپ رسیده، پرداخته است.

سلیمانی در یادداشت خود آورده است: «این جمله را حتماً بسیار شنیده­ اید «به تعداد همه آدمها راه برای رسیدن به خدا هست» یکی از جملات معروف فیلم سینمایی «مارمولک» و شاید جدی­ ترین دیالوگ این فیلم سینمایی کمدی. من هم از همین  جمله وام می­ گیرم و می­ نویسم به تعداد همه آدمها راه برای عاشق شدن هست. هر آدمی برای عاشق شدن شیوه خاص خودش را دارد. شاید به همین دلیل است که از روز ازل داستان­ های عاشقانه بی­ شماری بر سر زبان­هاست اما داستان عاشقانه و از عشق گفتن هرگز قدیمی و از مد افتاده نمی­ شود.

مهشاد صدرعاملی هم در کتاب «به تو نگاه می­ کنم» از عشق گفته و از عشق نوشته. لازم نیست کتاب را ورق بزنیم تا بفهمیم که داستان یک داستان عاشقانه است. عنوان کتاب خود معرف مفهوم کتاب است. «به تو نگاه می­ کنم» داستان دختری به نام رهاست. دختری از خانواده­ ای سنتی که در پی رهایی از قوانین سفت و سختِ چهارچوب خانواده است. گاه با تغییر رنگ مو به رنگ بنفش، طغیان می­ کند و گاه با دیر آمدن­ های مکرر.

اما سنت به طور ناخودآگاه در وجود رها ریشه کرده. رها در جمع دوستان به اصطلاح روشنفکر خود معذب است و نمی­ تواند خودش را همرنگ جماعت کند. همین معذب بودن است که او را دچار دوگانگی کرده. دوست ندارد هم­جنس خانواده باشد. اما هم­رنگ بودن با دوستانش هم برایش سخت است. دوستانی که به واسطه ساز و موسیقی دور هم جمع شده­ اند. نوازندگانی که ماه­ها همراه با هم برای یک اجرای مشترک قطعات موسیقی را تمرین می­ کنند. رها نوازنده ویولن است. اما به جز جمع های خسته­ کننده فامیلی جایی برای عرضه هنرش ندارد. به همین دلیل به گروه موسیقی پیوسته. اما این گروه راه رهایی رها نیست. رهایی رها در تجربه کردن عشق است. در چشمان قهوه­ ای پسری به نام یحیی. کسی که شاید کمتر از همه با رها حرف زده اما بیشتر از همه رها را می­ فهمد.  اما این عشق و دوست داشتن فراز و فرودهایی دارد که گویا وظیفه یحیی چیزی فراتر از همراهی با رهاست. «به تو نگاه می­ کنم» کتاب پر صفحه ای نیست اما پر از ماجراست و یکی از ماجراهای اصلی ماندن یا نماندن یحیی است. گاهی حتی به نظر می­ رسد شاید یحیی فقط یک فرشته است که برای یاری دادن رها در مغازه سازفروشی دوست پدر رها ظهور کرده. همان مغازه­ ای که رها، ساز زدن را از آنجا آغاز کرده. مغازه­ ای که بعدها می­ شود مأمن و پناهگاه دختر سرکش و سردرگم داستان. مغازه­ ای در قلب اصفهان. مهد فرهنگ و هنر. اما اصفهانی که نیست. اصفهانی که فقط لابلای جملات رها می­ شنویم. رها آن قدر شیفته یحیی و بعد از یحیی شیفته خدای یحیی و خدای خودش شده که اصفهان را فراموش کرده. از اصفهان فقط یک پل چوبی می­ بینیم. شاید قصد نویسنده از این کمرنگ نشان دادن اصفهان این بوده که احتمال وقوع این داستان در همه جای این زمین خاکی وجود دارد و مگر نه این که عشق از ازل بوده و تا ابد هم خواهد بود. یک بی­ مکانی و بی­ زمانی. اما ای کاش اصفهان حضور پررنگ­تری داشت. مثلاً آبی زاینده رود و شیشه­ های رنگی کافه­ پل خواجو.  یا درشکه­ های میدان نقش جهان.»

انتهای پیام/

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است