برای پناهجویان ایرانی و افغان؛ زمزمه‌های گمشده در دوردست… | پایگاه خبری صبا
امروز ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۸
یادداشتی به قلم منصور فروزش؛

برای پناهجویان ایرانی و افغان؛ زمزمه‌های گمشده در دوردست…

کارگردان مستند «زمزمه‌های گمشده در دوردست» در یادداشتی به مساله پناهجویان و واقعه تلخ درگذشت خانواده ایرانی پرداخت.

به گزارش خبرنگار سینمایی صبا، منصور فروزش کارگردان مستند «زمزمه‌های گمشده در دوردست» در یادداشتی به این مستند که وضعیت مهاجرت پناهجویان ایرانی و افغانی را نشان می‌دهد، پرداخت. این یادداشت به دلیل اتفاق دردناکی که به تازگی برای یک خانواده ایرانی مهاجر به سمت اروپا اتفاق افتاد و همه آنها جانشان را از دست دادند، نگاشته شده است.

تیزر مستند را اینجا ببینید.

متن یادداشت به شرح زیر است:

«چند روزی است که خبر غرق شدن قایق پناهجویان ایرانی در کانال مانش دست به دست می‌چرخد و دل هر شنونده‌ای را به درد می‌آورد. آن‌ها انسان‌هایی بودند که برای یافتن زندگی در آن سوی دریاها اقدام به پا گذاشتن در این مسیر خطرناک کرده‌اند و حالا بعد از روزها، ماه‌ها و شاید سال‌های آوارگی در میان کوه، جنگل و دریا، جنازه‌های بی جانشان بر ساحل شهر رویاهایشان آرام گرفته است.

«زمزمه‌های گمشده در دوردست» نام فیلم مستندی است که پارسال در یکی از شهرهای کوچک صربستان درباره پناهجویان ایرانی و افغان ساخته‌ام، پناهجویانی که برای یک زندگی بهتر دل به جاده، دریا، جنگل و کوه می‌زنند تا به آن سرزمینی برسند که رویاهایشان در آنجا تحقق پیدا کنند. رویاهایی که از نظر خودشان در محل اصلی زندگیشان دست نیافتنی یا لااقل بسیار دور از دسترس هستند.

افعان‌های این شهر عموما جوانانی بودند که در سنین زیر سی سال از شهرهایشان که زیر سایه وحشت جنگ و قحطی قرار داشت، فرار کرده و با گذشتن از چندین و چند کشور توانسته بودند به صربستان برسند و اینجا پشت مرزهای اتحادیه اروپا گیر کرده بودند و حالا در ساختمانی نیمه مخروبه روزگار می‌گذراندند.

ایرانی‌های ساکن در این شهر دو دسته بودند، آن‌هایی که با خانواده آمده بودند و آنهایی که مجرد بودند. خانواده‌ها در یک کمپ صلیب سرخ که تازه باز شده بود اسکان داده شده بودند که البته هر اتاق ۱۰-۱۲ متری آن برای ۲ خانواده در نظر گرفته شده بود و مجردها هم به امان خدا در این‌سو و آن‌سو اسکان موقتی (بخوانید آوارگی دائمی) داشتند.

کمپ‌های کوچک، تعداد زیاد آدم ها، محدود بودن امکان حداقلی مثل سرویس بهداشتی و حمام، زندگی را نه آنطور که در ذهن داریم بلکه به شکلی خیلی واقعی‌تر تبدیل به جهنمی روزمره کرده است. نبود امکان کار و طبعا نبود تخصص در یک زمینه خاص و همینطور اقتصاد بسیار کوچک و ضعیف کشورهای این منطقه، پناهجویان را مجبور به کارهایی فصلی مثل چیدن انگور و سیب زمینی برای روزی ۲ تا ۵ یورو کرده است که البته این دست کارها هم تنها یک یا دو ماه در سال وجود دارند.

اینها همه و همه چیزهایی است که در روزهای اول به چشم هر بیننده‌ای می‌آیند اما با گذر زمان و شناخت بیشتر شرایط، داستان‌هایی از دل این آدم‌ها سر بر می‌آورند که شنیدنی هستند اما تحمل‌شان به راحتی شنیدنشان نیست. به عنوان مثال آن خانواده‌ای که هفت، هشت نفری رفته بودند تا با عبور از مرز به کشور مجاور برسند، با پلیس مواجه می‌شوند و دوازده سیزده پلیس مردان خانواده را پیش چشم دیگران، در کلبه‌ای چوبی وسط جنگل تا سر حد مرگ نواخته، موبایل‌هایشان را شکسته و تمام خانواده را وسط جنگ در سرمای استخوان سوز فوریه رها کرده بودند تا دوباره به صربستان برگردند.

خانواده‌ای دیگر را دیدم که شب هنگام از کمپ بیرون آمده بودند و با عبور از جنگل وارد کشور همسایه شده و با قایقی شکسته سعی در عبور از یک رودخانه داشتند که یکی از اعضای خانواده که زنی میانسال بوده است بر اثر برخورد با صخره‌ای در کنار آب لگنش می‌شکند و حالا تقریبا دو سال است که لنگ لنگان توی همان کمپ زندگی می‌کند.

مردی را دیدم که از کیفیت آموزش در ایران شکایت داشت و نمی‌خواست فرزندانش در ایران تحصیل کنند و به امید اینکه فرزندانش مهندس و دکتر شوند پای در جاده گذاشته بود و حالا ۲ سال بود که در کمپ گیر کرده بودند و نه راه پس داشتند و نه راه پیش. بچه‌ها زبان محلی را بلد نبودند و مدارس هم انگلیسی تدریس نمی‌کردند و این وضعیت باعث شده بود تا این بچه‌ها ۲ سال رنگ آموزش و مدرسه را نبینند و امروز بعد از یکسال آخرین خبری که از آن‌ها دارم این است که در ساختمانی مخروبه در کشور همسایه گرفتار شده‌اند و تمام خانواده حالا جدا از هم زندگی می‌کنند که یعنی آوارگی به معنای مطلق آن.

کار به همینجا ختم نمی‌شود. زمانی که برای ضبط چند مصاحبه در ساختمان نیمه‌مخروبه در میان جنگل که صدها جوان (عموما افغان) در آن زندگی می‌کردند، رفتم و اصلا فکر نمی‌کردم می‌تواند شرایط به آن بدی که دیدم، باشد. البته بعدتر فهمیدم شرایط بسیار وخیم‌تر از آنی است که می‌بینم.

صدها جوان و نوجوان که هنوز در میان نگاه برخی‌شان برق کودکی را می‌توان دید. در وضعیتی غیرقابل باور در میان برف، آجر، دیوار و روی آتشی که با چوب روشن شده بود، غذا درست می‌کردند و شب‌ها زیر کارتون یا پارچه‌هایی که نمی‌دانم از کجا آورده بودند، می‌خوابیدند. آن‌ها که وضعشان بهتر بود چادرهای مسافرتی داشتند. چادرهایی که برای ۴ نفر ساخته شده اند اما دوازده نفر در آن‌ها زندگی می‌کردند.

دو هفته قبل یکی از همین جوان‌ها بر سر یک اینکه جای خوابش را جایی زیر سقف اتاق نیمه مخروبه بگذارد با آن یکی دعوایش شده بود و او را جلوی چشم صدها نفر سر بریده و فرار کرده بود. تقریبا چند روز بعد از این ماجرا بود که پسر ایرانی که نامش پدرام بود عزمش را جزم کرده بود که با عبور از جنگل بتواند از مرز بگذرد اما فردای آن روز بدن یخ زده‌اش را در میان جنگل پیدا کرده بودند.

در میان این هیاهوی خاموش در کوچه پس کوچه‌های این شهر خاکستری به راحتی می‌شد با قاچاقچی‌های انسان تعامل کرد. قیافه این آدم‌ها اصلا شبیه قاچاقچی‌های قصه‌ها نبود. هیچ کدامشان گردنبند طلا یا بادیگارد و کتونی‌های بزرگ و کاپشن‌های قطور نداشتند اما تا دلتان بخواهد برایتان آپشن فرار از این وضعیت غیرقابل تحمل ارایه می‌کردند.

عددها از ۱۵۰۰ یورو برای هر نفر شروع می‌شد. ۱۵۰۰ یورو برای پیاده‌روی در جنگل از راه‌هایی که فقط آنه‌ا بلدند. ۲۵۰۰ یورو برای پیاده روی و عبور از چند شهر با تاکسی. ۳۵۰۰ یورو برای رسیدن به داخل اتحادیه با نشستن روی محور عقب کامیون. ۴۵۰۰ یورو برای رفتن با ماشین. ۵۵۰۰ یورو رفتن با اتوبوس و نشستن در صندوق بار و در نهایت ۹۰۰۰ یورو برای هر نفر برای عبور از مرز با پاسپورت اروپایی. یعنی برای یک خانواده چهارنفره هزینه این معامله چیزی بود میان ۶۰۰۰ یورو تا ۳۶۰۰۰٫ البته تقریبا در تمام مواردی که من مشاهده کردم، توافقات روی کاغذ درست از آب در می آمد اما در میان بیش از ۴۰۰-۵۰۰ نفری که دیدم، هیچکدامشان نتوانسته بودند حتی با پرداخت مبالغی که گفته شد به مقصد برسند.

یکی از خانواده‌ها که با کامیون رفته بودند نیمه راه از روی محور کامیون وسط جاده می‌افتند و می‌میرند. خانواده‌ای دیگر در مرزهای اتحادیه در یکی از کشورهای همجوار صربستان دستگیر می‌شوند و حالا بیش از یکسال است که در کمپ بسته (بخوانید زندان) اقامت دارند و منتظرند که شاید روزی اسم‌شان پذیرش شود.

شاید همین فشارهای روحی روانی بود که باعث شد آن یکی پسرک ایرانی خودش را در رودخانه بیندازد و معلوم نشود که جنازه‌اش در کجای مدیترانه آرام گرفته است. در همان روزهایی که دوربینم را روی این انسان‌ها نشانه رفته بودم  مردی که می‌گفتند از تونس یا لیبی بوده است خودش را روی سقف قطار پنهان کرده بود تا بتواند وقتی قطار به اتحادیه وارد می‌شود، از مرز عبور کند، غافل از اینکه آنجا محل تاسیسات برقی قطار بوده است و او هم در دم جان می‌دهد که اگر هم جان نمی‌داد دوربین‌های حرارتی پلیس‌های مرزی به سادگی او را تشخیص می‌دادند و دستگیر می‌شد.

اینها تنها بخشی از داستان‌هایی است که می‌توان در این نوشته بازگو کرد. رویای رسیدن به زندگی بهتر گرچه در فطرت آدمی ریشه دارد اما عبور از مسیر مهاجرت غیرقانونی ارتباطی مستقیم با «تصور» افراد از زندگی در «اروپا» دارد. همین «تصور» است که انسان‌ها را برای مواجه شدن با این اتفاق‌ها و این حجم از فشارهای جسمی، روحی و روانی ترغیب می‌کنند. همین تصور نادرست است که باعث می‌شود فرد بخشی از واقعیت و نه همه آن را باور کند و با باور به این تصور ذهنی، خودش را آماده مواجهه با این حجم از فشار روحی، جسمی و روانی کند که منجر به اختلال‌های روانی گسترده‌ای می‌شوند که تا سالیان سال همراه فرد خواهند بود.

در پایان سخن، باید این نکته را اضافه کنم که با اینکه داستان‌های انسان‌هایی که در طول ساخت این مستند با آن‌ها آشنا شدم با هم متفاوت بود اما مخدوش و غیردقیق بودن تصور آن‌ها از زندگی «رویایی» در اروپا و همچنین تصوراتشان از «رنج» زندگی در ایران، مساله‌ای مشترک در میان اکثر آنان بود.»

انتهای پیام/

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است