خسرو سینایی؛ از کودکستان رشدیه تا کوچه پاییز | پایگاه خبری صبا
امروز ۲۹ اسفند ۱۴۰۲ ساعت ۰۸:۱۶

خسرو سینایی؛ از کودکستان رشدیه تا کوچه پاییز

محسن سوهانی مشاور مدیر شبکه یک معاونت سیما به مرور زندگی زنده یاد خسرو سینایی سینماگر پیشکسوت سینمای ایران پرداخته است.

به گزارش خبرنگار سینمایی خبرگزاری صبا، محسن سوهانی مشاور مدیر شبکه یک معاونت سیما در یادداشتی به مرور زندگی زنده یاد خسرو سینایی پرداخته است.

محسن سوهانی درباره روایت زندگی این سینماگر پیشکسوت می‌نویسد: «در این چند روز که اخبار مریض احوالی‌اش از گزند کرونای لاکردار را دنبال می‌کردم، مدام آرامش کلام متین و آهنگ روح نواز آکاردئونش در جانم نقش می‌بست. به معنای واقعی کلمه یک آدم حسابی بود. اصیل، عمیق، باسواد، چیز فهم، هنرشناس و…

مهم‌تر آن که به رسم افتادگی درختان پربار، از ادا و اطوار طبل‌های تو خالی به دور. حدود ۱۳ سال پیش برای آینه (نشریه داخلی انجمن مستندسازان سینمای ایران)، سلسله گفتگوهایی با پیشکسوتان مستندساز انجام می دادم تا تحت عنوان «سایه‌ی عمر»، تاریخ شفاهیشان را ثبت کنم. مسیری که با وجود دهه‌ها فاصله سنی، دوستان خوبی برایم به ارمغان آورد.

یکی از بهترینشان عاقل مرد دنیا دیده ای بود، ساکن ویلایی باشکوه در شهرک غرب. خسرو سینایی که خانه اش هم، مانند خودش عطر و رنگ فرهنگ و هنر داشت. با این که آن وقت من خام دست ۲۰ ساله‌ای بودم و او پیر دیری کارکشته، اما چنان بی‌تکلف و صمیمانه برخورد کرد که رفاقتی بینمان شکل گرفت.

در این سال ها هر وقت برای تولید آثارم مشورت یا کمکی می‌خواستم با کوله بار بی‌دریغی از دانش و تجربه در کنارم بود و این مهر و مرام نه فقط مختص من که شامل همگان می‌شد.

آن چه در ادامه می‌خوانید چکیده‌ای از شرح زندگانی اوست. سایه عمری که حالا برای نخستین بار در سطح عموم منتشر می‌شود. مثل یک قصه است، مثل یک داستان جذاب و خواندنی. زندگی کودک بازیگوش کوچه‌های ساری را می‌گویم که در گذر سال‌های حضور ارتش سرخ تا کودکستان رشدیه، گالری هنر جدید، دانشگاه موسیقی و هنرهای نمایشی وین و… فراز و نشیب‌های بسیاری را پشت سر گذاشته و از میان شعر و موسیقی و تئاتر و نقاشی و معماری، سینما را برگزیده است. اما او پیش از آنکه سینماگر باشد یا مستندساز یک هنرمند است. یک هنرمند واقعی…

مثل یک قصه: از کودکستان رشدیه تا کوچه پاییز

در روز بیست و سوم دیماه سال ۱۳۱۹ در شهر ساری به دنیا اومدم پدرم اهل اردستان و مادرم تهرانی بود اما پدرم که پزشک و تحصیلکرده فرانسه بود در سال ۱۳۱۳ رئیس بهداری مازندران شد و خانواده ام در شهر ساری ساکن شدن دوران کودکی من که تا  کلاس اول دبستان در این شهر گذشت با سال های پایانی جنگ جهانی دوم و دورانی که ارتش سرخ شمال ایران را تصرف کرده بود همراه شد خاطرم ۳ یا چهار ساله بودم که سربازان ارتش سرخ در خیابان‌ها رژه می‌رفتند و بعضی شبها در میدان ساعت از میدان های قدیمی شهر بود،  پرده سینما کار می گذاشتند و فیلم‌های ۱۶ میلیمتری مثلاً از بالت بالشوی مسکو نمایش می‌دادند. مردم وسط خیابان می‌نشستند و تماشا می‌کردند چون منزل ما نزدیک میدان ساعت بود من هم می‌رفتم و به تماشای فیلم می‌نشستم و این اولین برخورد من با پدیده‌ای به نام سینما بود آن زمان در ساری کودکستانی بود به نام کودکستان رشدیه، کودکستان ها و مدارس رشدیه از معروفترین مراکز آموزشی ایران بود که به یاد حسن رشدیه بنیانگذار مدارس جدید در ایران نامگذاری شده بود.

در همان سال‌ها وارد این کودکستان شدم و برای اولین بار خودم را روی سن تئاتر دیدم یک لباس ملوانی تن کرده و شعری هم به زبان فرانسه یادم داده بودند تا روی سن برای حضار بخوانم کلاس اول ابتدایی را نیز در مدرسه پهلوی ساری گذراند و پس از آن چون برادرهای بزرگترم  باید به دبیرستان و دانشگاه می رفتند در سال ۱۳۲۶ به تهران نقل مکان کردیم منزل ما در تهران در گوشه ای در خیابان حافظ فعلی روبروی دبستان منوچهری قرار داشت که از مدارس خوب تهران در آن زمان بود تا کلاس ششم در این دبستان مشغول به تحصیل شدم و طی این سال‌ها نیز هرگاه تئاتر یا دکلمه ای در میان بود من نیز حضور داشتم البته خانواده‌ای از قدیم الایام پزشک بودند و در چنین خانواده‌ای رفتن به سمت هنر  یک بحث فرعی  محسوب می‌شد.

در دوره دبیرستان به دبیرستان البرز رفتم که مدیر آن  مردی دانشمند و خدمتگزار به نام دکتر مجتهدی بود و البته از نظر من یک اشکال داشت و آن این بود که تنها به فعالیت‌های علمی بچه ها اهمیت می‌داد و اصلا اهل هنر نبود به این ترتیب در دبیرستان دیگر فعالیت‌های هنری و تئاتر در کار نبود. قوم و خویشی داشتیم که با تکنیکی کاملا ابتدایی آکاردیون می‌زد که در آن زمان سازه باب  روز بود و خیلی طرفدار داشت من هم که خیلی از این ساز خوشم آمده بود گفتم می‌خواهم آکاردئون و به این ترتیب نزد معلمی که اهل چکسلواکی بود آموختن این  ساز را آغاز کردم سال‌های دبیرستان البرز با وقایع ۲۸ مرداد و بعد از آن همراه شده بود احزاب مختلف از ‌ توده ای گرفته تا پان ایرانیست ها در سطح دبیرستان فعالیت می‌کردند و درگیری‌های صورت می گرفت هم اینکه زنگ آخر به صدا در می آمد بچه های سال بالایی باتوم و دشنه هایی که قائم کرده بودند به جان هم افتادند و ما که کوچکتر بودیم از درخت بالا می‌رفتیم و از دیوار مدرسه منوچهری که چسبیده به دبیرستان بود پا به فرار می گذاشتیم در همان سال‌های دبیرستان بدون اینکه تلاش بکنیم ابیاتی به ذهنم می‌رسید و آن‌ها را می‌نوشتم اما به کسی نشان نمی‌دادم.

دوستی دارم به نام آقای دکتر حریری که استاد در دانشکده معماری دانشگاه تهران است که در آن زمان پهلوی من می‌نشست و میدید  که بعضی وقتها مدادی در می‌آورم و چیزی می نویسم کشف کرد که شعر می‌گویم و این موضوع را به مرحوم زین العابدین موتمن که آن زمان استاد ادبیات ما بود گفت وقتی موتمن شعرهایم را خواند گفت از این به بعد موظفی هر هفته شعرهایت را بیاوری و به من نشان دهی. این موضوع باعث شد خیلی تشویق شوم  و با وجود استعدادی که در  این بود که در زمینه های هنری داشتم همانطور که اشاره کردم هیچ کس آرزو نمی کرد من هنرمندی بزرگ شوم.

هدف این بود که پس از گرفتن دیپلم در رشته ای مثل  پزشکی یا مهندسی ادامه تحصیل دهم و این فعالیت ها جنبه های جنبی زندگی من محسوب می‌شدند جزو این برنامه‌ها نقاشی هم بود و من به همراه حریری و دختر خاله ام به کلاس نقاشی می‌رفتیم در آن زمان اتفاقی افتاد که در زندگی من نقش تعیین کننده ایفا کرد یک روز هنگام بازدید از یک نمایشگاه طراحی توسط عده‌ای به نام گالری هنر جدید آشنا شدیم و به محل این گالری در خیابان طالقانی فعلی رفتیم شروع راهی بود که مسیر زندگیم را عوض کرد در این دو هنرمند به نام‌های ژازه تباتبایی و ناصر اویسی مشغول به کار بودند این آتلیه که آن را در فیلم کوچه پاییز تصویر فضایی خاص و جالب داشت و من که اهل ادبیات بودم را در واقعیت کشف کرده ام.

این مقدمه ای بود برای ارتباط با ژازه تباتبایی که تا پایان عمرش ادامه داشت. دیپلم ام را در سال ۱۳۳۷ گرفتم و بنا به اصرار خانواده ۱۳۳۷ گرفتم و در کنکور پزشکی شرکت کردم از آنجایی که درسم خوب بود اگر کمی خوانده بودم قبول میشدم ولی چون علاقه ای نداشتم روز امتحان روی برگه نقاشی کشیدم سرانجام تصمیم گرفتم با موجی که در آن سال‌ها در گرفته بود به سمت اروپا  و اتریش بروم. تصمیم گرفته شد در رشته معماری که راهی بین علم و هنر بود ادامه تحصیل دهدم و همزمان موسیقی را نیز ادامه دهم  با دانشگاه هنرهای تجسمی مکاتبه کردم و نوشتم که دیپلمم را گرفته اول می خواهم در رشته معماری تحصیل کنم پاسخ نامه را به دارالترجمه و مترجم گفت که قبول شده و به این ترتیب بدون اینکه یک کلمه آلمانی بدانم عازم اتریش شدم.

سرانجام پس از مدتی سرگردانی در اتریش در دانشگاه تکنیک وین یکی از دانشجویان قدیمی‌تر ایرانی را که آلمانی بلد بود پیدا کردم نامه را به او دادم و پرسیدم باید چه کار کنم آن را خواند و گفت چه کسی به تو گفته قبول شدی مشخص شد در نامه نوشته بود اگر شما دیپلم گرفته و دو سال سابقه کار در آتلیه ی  معماری در کشورتان را دارید می‌توانید در امتحانات ورودی شرکت کنید و به این ترتیب ورود به دانشگاه هنرهای تجسمی در آن سال  غیرممکن شد تصمیم گرفتم در دانشگاه تکنیک وین رشته معماری بخوانم اما ظرفیت رشته پر شده بود و تنها رشته‌ای که ظرفیت داشته مهندسی ماشین‌های سنگین بود به هر حال برای آنکه ارز  بگیرم باید در جایی مشغول به تحصیل می‌شدم به اجبار در این رشته مشغول به تحصیل شدم و طی آن یک سال از فرصت استفاده کردم و نزد آقای پرویز منصوری که از تئوریسین‌های خوب موسیقی بود و آن زمان دراتریش ساکن بود هارمونی خواندم علاوه بر آن شانس دیگری آوردم و توسط پیر زن صاحب خانه ام که شوهرش استاد آکادمی موسیقی بود و در جنگ جهانی کشته شده بود به رئیس بخش آکاردئون کنسر واتور  وین معرفی شدم و نواختن آکاردئون را گرفتم.

بعد از آن یکسال این امکان به وجود آمد که به عنوان دانشجوی معماری در دانشگاه فنی و همزمان در آکادمی موسیقی برای رشته نسبت به خانواده احساس می‌کردم معماری را انتخاب کردم در همان سال‌ها با منوچهر طیاب روبه‌رو شدم از تهران او را می‌شناختم که تازه معماری را شروع کرده بود به دلیل سابقه سینمایی پس از مدتی به دانشکده سینما رفت و از من خواست در یکی از پروژه های دانشگاهی اش بازی کنم سینما در آن زمان برای من خیلی جدی نبود و بیشتر جنبه تفنن داشت این همکاری باعث شد با فضای پشت دوربین آشنا شوم و جذب و پس از مدتی به اولین شکست زندگی در یک امتحان رسیدم در درس هندسه ترسیمی به دلیل ۳ میلیمترخطای ترسیمی مردود شدم این ۳ میلی متر  مسیر زندگی ام را عوض کرد آنقدر به من  برخورد که دیگر تمایلی را برای ادامه معماری از دست دادم و این موضوع همزمان شد با امتحان ورودی رشته سینمای دانشگاه موسیقی و هنرهای نمایشی یعنی همان آکادمی که در آن موسیقی می‌خواندم در امتحان ورودی از بین ۱۲۰ نفر متقاضی سه نفر ایرانی بودیم مرحوم سهراب شهید ثالث مرحوم منصور مهدوی که بعدها در اروپا ماندگار شد و در آنجا فیلمساز شناخته شده ای از آب در آمد از  بین متقاضیان ۸ نفر پذیرفته شده‌اند که یک از آن‌ها من  بودم شهید ثالث به صورت مستمع آزاد پذیرفته شده و قرار شد ۶ ماه به صورت آزمایشی بیاید تا اگر توانست همپای کلاس پیش برود پذیرفته شود.

که بعد از پنج شش ماه به دلیل ناراحتی ریوی به فرانسه رفت و دیگر ادامه نداد مهدوی سال بعد پذیرفته شد در سال ۱۳۴۲ برای مدت کوتاهی به ایران آمدم ژازه تباتبایی در محل گالری هنر جدید برای من کنسرت آکاردئون گذاشت و کتاب شعر م را که تاول های لجن نام داشت منتشر کرد و کنسرت را مرحوم نادر نادرپور افتتاح کرد و رضا براهنی که آن زمان جوان بود حضور داشت پس از اجرای کنسرت براهنی گفت اگر شعرهایت  را بفرستی در مجله آرش چاپ می کنم که من کوتاهی کردم بعد از تاول های لجن با این که شعر هم داشتم امابه دلیل علاقه‌ای که به ادبیات داشتم بر اساس داستان کوتاه از یک نویسنده آلمانی و در دو رشته فیلم‌نامه‌نویسی و کارگردانی با رتبه ممتاز شاگرد اول شدم از کنسرواتوار وین هم با رشته ممتاز فارغ التحصیل شدم و در نهایت در سال ۱۳۴۶ به ایران برگشتم آن زمان هنوز تلویزیون ملی ایران به طور جدی و فعال نشده بود و بیشتر فعالیت‌های سینمای غیر تجاری در وزارت فرهنگ و هنر بود رفتم و گفتم فارغ التحصیل آکادمی موسیقی و هنرهای نمایشی هستنم این هم نمونه کارم گفت این‌ها همه اش حرف‌است باید یک فیلم بسازی تا ما بتوانیم نظر بدهیم پرسیدم چی بسازم گفتند سر پله بایست از عبور و مرور کارمندها فیلمساز به من برخورد گفتم به من فرصت دهید بعد از یک هفته در مدت زمان ۸ دقیقه به نام آوایی که عتیقه می‌شود ارائه کردم.

این فیلم که راجع به یک لحاف دوز دوره گرد بود در آن زمان خیلی موفق شد فرخ غفاری فیلم را در کانون فیلم به نمایش درآورد و منتقل شدم به جوانان پر استعداد و مزایا و با آینده سینما آن سال‌ها قرار بود فیلمی درباره مدرسه ناشنوایان باغچه بان بسازم در حالی که مشغول آماده کردن مقدمات کار بودم شبی هنگام تماشای نمایش آی با کلاه آی بی کلاه در تیاتر سنگلج سهراب شهید ثالث را دیدم. بعد از سلام و علیک پرسیدم چه کار می‌کنی گفت در سفارت آلمان یا فرانسه کاری پیدا کنم پرسید تو چه کار می‌کنی گفتم می خواهم فیلمی راجع به بچه‌های ناشنوا بسازم  گفت چه خوب من هم می‌توانم کاری بکنم ؟ گفتم اگر دوست داشته باشی می توانی در این فیلم دستیار من باشی خیلی خوشحال شد و به این ترتیب فیلم آن سوی هیاهو با همکاری سهراب ساخته شده از آنجایی که وزارت فرهنگ و هنر تنها فیلم مستند تولید مستند از مسیری که ادامه به ادبیات می رسید و به آن علاقه داشتم شدم البته پشیمان نیستم چون از مستندسازی بسیار آموختم از سال ۴۶ در وزارت فرهنگ و هنر بودم و تعدادی فیلم ساختم که به دلیل کوتاهی دوستان پژوهشگر کمتر به آنها پرداخته شده است که طی آن سال‌ها چند سناریو نوشتم اما همواره با تهیه کننده به من مشکل برخوردم و این طرح‌ها به فرجامی نرسید طرح‌هایی مثل افسانه ی شهر سفید،
عشق در کوچه های آفتابی بی درخت و…

از سال ۴۹ تا ۵۷ با ساخت فیلم های داستانی آموزشی با انجمن اولیا و مربیان همکاری کردم به همراه فریدون قوانلو فیلمبردار عباس محمدی نام مدیر تولید و اصغراسکندری گروهی تشکیل داده بودیم و از فیلم‌های آموزشی ۱۴ دقیقه تا ۵۴ دقیقه ای گرفته تا فیلم های انیمیشن پسر پدر مادر ۱۳۴۹ شاید اگر ۱۳۵۱ فرار ۱۳۵۳ یادگاری هایی از آن دوران محسوب می‌شود می‌خواستیم از درآمد ساخت فیلم تنها یک فیلم بلند سینمایی بسازیم در همان سال‌ها به صورت رسمی در تلویزیون مشغول به کار شدم ولی چون می‌خواستند من را به سمت کارهای اداری بکشانند دوام نیاوردم در سال ۵۴ استعفا دادم. از فیلم هایی که طی  فعالیتم در تلویزیون ساخته ام  میتوانم به حسین یاوری ۱۳۵۲ و فیلمی راجع به جناب دماوندی خواننده دربار مظفرالدین‌شاه اشاره کنم تجربه‌های جالبی بودند اتفاق دیگری که افتاد این بود که از سال ۵۴ ساخت فیلم مرثیه گمشده را درباره لهستانی‌های مهاجری که در زمان جنگ جهانی به ایران مهاجرت کرده بودند آغاز کردم که تولید آن ۱۳ سال طول کشید و شرح ماجرای آن قصه مفصلی است و بحثی جداگانه می‌طلبد.

پس از ساخت این فیلم ها و فیلم های انجمن اولیا مربیان تصمیم گرفتیم با بودجه ای که جمع‌آوری کرده بودیم یک فیلم بلند سینمایی بسازیم به این ترتیب سال ۵۷ در بحبوحه انقلاب فیلم زنده باد ۱۳۵۹ ساخته شد این فیلم که درباره پناه آوردن یک جوان انقلابی به خانواده بی طرف یک استاد دانشگاه است اولین فیلم ایرانی است که بعد از انقلاب به یک جشنواره جهانی راه یافت و موفق به دریافت جایزه از جشنواره کارلووی واری اما نه به دلیل وجود مافیای پخش در ایران نمایش مناسبی نداشت و تنها در چهار روز آن هم بدونه تبلیغ به نمایش درآمد و پس از آن هم به دلیل عوض شدن معیارها و مشکل حجاب دیگر به نمایش گذاشته نشود و محصول باقی مانده در سال‌های پس از انقلاب ساخت فیلم های مستند و داستانی را به موازات هم پیش بردم و در کنار فیلم‌های سینمایی چون در کوچه های عشق ۱۳۶۹کوچه پاییز ۱۳۷۶ عروس آتش ۱۳۷۹ فیلم های مستند بسیاری هم ساخته ام فیلم هایی چون  نقاشی مدرن ایران ۱۳۵۷-۱۳۵۶ مرثیه گمشده شده ۶۲- ۱۳۴۹ سر مرز  ۱۳۷۰ گیزلا ۱۳۷۲  قصه ی کوتاهی چند هزار ساله ۱۳۷۳  میان سایه و نور ۱۳۸۱ و…

به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم این راهی است که از کودکی آغاز شده و طی این سال‌ها با عشق ادامه پیداکرده است…»

انتهای پیام/

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است